به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ کتاب «خیلی محرمانه» (خاطرات شفاهی حسن تابانمنش از دوران کودکی تا پایان مأموریت در مصر) است که فاطمه ملکی آن را نوشته و به تازگی توسط «انتشارات ۲۷ بعثت» در ۳۷۵ صفحه به چاپ رسیده است.
حسن تابانمنش از مسئولان امنیتی در نهادهای مهمی چون وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران بود که بیش از ۳۰ سال از عمر خود را در راه مبارزه با سازمان منافقین و حزب توده و گروههای چپ گذراند؛ همچنین در سالهای جنگ و بعد از آن، در مأموریتهای خارج از کشور حضوری فعال داشته است.
فعالیتهای او از اتحادیۀ انجمن اسلامی دبیرستانها و هنرستانهای شیراز آغاز شد و ورود او به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر داد. او پس از ورود به سپاه و گذراندن دورههای آموزشی و تخصصی، به مبارزه علیه سازمان منافقین و حزب توده پرداخت.
با شدت گرفتن فعالیتهای ضدانقلاب کومله و دموکرات در کردستان، راهی کردستان شد و پس از دو سال خدمت صادقانه و شجاعانه برای مأموریتی بهمراتب سختتر، راهی کشور لبنان شد. لبنان در آن برهه، آبستن حوادث بسیاری بود و حضور او در سِمتهای گوناگون، تأثیر بهسزایی در روند فعالیتهای جبهۀ مقاومت گذاشت.
نویسنده در مقدمۀ کتاب آورده است: «این کتاب نتیجۀ ۲۳ جلسه (بیش از ۴۰ ساعت) مصاحبۀ اولیه و ۲۶ جلسه (بیش از ۴۵ ساعت) مصاحبۀ تکمیلی و چهرهبهچهرهام با آقای تابانمنش است. در متن حاضر تلاش کردهام از خیالپردازی و تصویرسازیهای غیرواقع بهمنظور جذابیت بیشتر خاطرات پرهیز کنم؛ بنابراین در خط بهخط متن حاضر پایبند به کلام راوی بودهام و برای کشف جزئیات بیشتر، گفتوگوهای جزئیتری با ایشان انجام دادهام.
این کتاب مانند بسیاری از کتابهای امنیتی با چالشهای زیادی روبهرو بوده است. در بخشهایی از کتاب بهلحاظ امنیتی از نام جهادی یا فقط از اسم کوچک برخی شخصیتها استفاده کردهام. همچنین بهدلیل جاری بودن بعضی از مسائلِ امنیتی، از شرح جزئیات بعضی از عملیاتها خودداری کردهام.»
در برشی از کتاب «خیلی محرمانه» میخوانیم:
درگیری میشل عون با سوریه تمامی نداشت. نیروهای سوریه با تانک و نفربر و تجهیزات بهسمت بیروت حرکت کردند و به نزدیکی جبل رسیدند. از جبل تا بیروت فاصلۀ زیادی نبود. خبر رسید نیروهای سوری میخواهند از جنوب بیروت به کاخ بعبدا برسند.این کاخ مقر میشل عون بود.
همزمان فرانسه ناو کلمانسو را به سواحل لبنان فرستاد و تهدید کرد: «اگر نیروهای سوریه پایشان را به بیروت بگذارند، ما شدیداً پاسخ میدهیم.» با اعلام جنگ فرانسه، سوریها عقبنشینی کردند و در بقاع غربی مستقر شدند. آتش جنگ فروکش نکرد.
جاهای مختلف را بمباران میکردند. میشل عون هر روز مردم را جمع میکرد و علیه سوریه و نفوذشان در لبنان سخنرانی میکرد. از طرف دیگر هم نیروهای حزبالله و حرکت اَمل اعتراض میکردند که میشل عون اسرائیل را رها کرده و با آنها نمیجنگد. عملاً کشور رها شده بود و هر کسی کار خودش را میکرد. برق و آب همچنان قطع بود و یک سالی میشد که شهرداری دست به نظافت خیابان و کوچهها نزده بود. زبالهها در خیابانها تلنبار شده بود و بوی نامطبوعی در هوا پخش میشد.
شهر جای ماندن نبود و هر روز اوضاع خرابتر از قبل میشد. من همۀ این اتفاقات را مشاهده میکردم و خبرهای لازم را به ستاد فرماندهی گزارش میدادم. درست یادم نمیآید چه تاریخی بود؛ اما یک روز بعد از نماز صبح، صدای یک هواپیمای جنگنده را شنیدم.
من بهتازگی خانواده و مادرم را با خودم به بیروت آورده بودم و موقتاً در خانۀ یکی از دوستان ساکن شده بودیم. از محبوبه و مادرم خواستم آرامش خودشان را حفظ کند. آنها را در خانۀ دوستم و یک جای امنی گذاشتم و تصمیم گرفتم بهسمت محل کارم بروم. گفتم: «من میرم پرسوجو کنم و ببینم چه خبر شده.» محبوبه و مادرم ترسیده بودند. گفتند: «نرو… خطرناکه!» گفتم: «چیزی نمیشه، باید برم.» از خانه بیرون زدم. بوی باروت همهجا را گرفته بود و مردم به زیرزمین خانهشان رفته بودند. در فضا گلوله بود که ردوبدل میشد.