به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»، همیشه دوست داشت از آن ارتفاع آسمان را ببیند، مثلا وقتی با خواهر و برادرش سوار چرخ فلک بزرگ شهر شدهاند یا از شیشه هواپیما وقتی که خانوادگی قصد داشتند به شهر دیگری سفر کنند. نه اینکه یک موشک اسرائیلی بنشیند پای ساختمانشان و موج انفجار او را تا آن بالا بالاها پرت کند! پرواز را دوست داشت اما دلش میخواست روی حریر نازک و لطیف ابرها بنشیند نه در دل گرد و غبار و آوارهایی که با او تا آسمان اوج گرفته بودند. چند ثانیه پیش، کنار خواهرش نشسته بود و مادر داشت تمام هنرش را به خرج می داد تا با ته مانده آذوقهای که مانده غذایی سرهم کند. اما حالا هر سه روی آسمان اوج گرفته بودند.
در غزه واقعا عمر آدمی کوتاه است. عمر او هم... چند ثانیه دیگر رویای پروازش تمام میشد. از دل ابرها به زمین سخت و خاکی کوفته میشد و آجرها یکی یکی روی سرش فرود میآمدند... چند لحظه دیگر اسم او هم در لیست کودکان شهید مینشست و آب از آب تکان نمیخورد. دنیا هنوز خواب بود و با این تکانها بیدار نمیشد!
این کودک حتی گریه کن هم ندارد!
ما یک بار با کلمهی «کودک مجهولالهویه» یک تکه از قلبمان شکست، و هنوز هم جایش درد میکند. دی ۱۴۰۱، وقتی حادثه تروریستی جان ریحانهی کوچک کرمانمان را گرفت و هنوز شناسایی نشده بود.
وقتی بین اسامی شهدا وصله ناجور کودک مجهول الهویه را با پیوست «تقریبا دوساله، کاپشن صورتی و گوشواره قلبی»دیدیم همانجا به عزا نشستیم. ریحانه را هیچوقت ندیده بودیم، اما همین یک خط توضیح، روضهی همیشه تازهای بود که هنوز راه اشکهایمان را باز میکند.
اما غزه...
غزه «کودک مجهولالهویه»کم ندارد. همین دیروز، یکی از خبرنگاران فلسطینی تصویری منتشر کرد؛ تصویری از پیکری ظریف و نحیفی در کفن که صورت معصوم دختری همسن و سال ریحانه، از میان پارچهی سفید آن میدرخشید.
راستش را بخواهید، وقتی عکس را دیدم، نمیدانستم خوشحال باشم یا داغدار. خوشحال از اینکه مادری نیست که کنار پیکر دخترک دوسالهاش کمر خم کند؟ یا غمزده از غربتِ تنهایی آن کودک در سفر بیبازگشتش؟
هنوز هم نمیدانم...
تنها چیزی که مطمئنم این است:
بچههای غزه، حتی دیگر کسی را ندارند که برایشان ناله و شیون کند. همان چند گریهکنشان را هم از دست دادهاند. چون به لطف اسرائیل، مادرها پیش از آنها در گورهای دستهجمعی خوابیدهاند.
در غزه بچهها دوبار شهید میشوند!
بچههای غزه تا همینجا هم زیادی قوی بودند، زیادی شجاع.... در این 547 روزی که از آتشباران اسرائیل گذشته است خیلی از آدمبزرگها هم اعتراف کردهاند که با هر بار شنیدن صدای انفجار و وزوز هواپیماهای اسرائیلی از ترس اینکه نکند اینبار نوبت آنها باشد دست و پایشان یخ کرده و قلبشان به سینه کوفته، چه برسد به بچهها!
دخترک خوابیده، چشمهایش را از ترس محکم به هم فشار میدهد و دندانهایش چلق چلق از لرزش چانه به هم ساییده میشوند. چیزی نیست، فقط وقتی خواب بوده یک هواپیمای اسرائیلی از بالای سرشان رد شده، چند متر آن طرف تر خانهای را نشانه گرفته و موشکش را به مهمانی ناخواندهای فرستاده. اینطرف اما همه سالماند اما مگر قلب دخترک چندبار میتواند این لحظه را تاب بیاورد؟! چند بار میتواند تحمل کند که موقع خواب زمین زیرپاهایش بلرزد، آسمان غرش کند جایی نداشته باشد که پناه بگیرد؟!
موشکهای اسرائیلی انگار به جان بچهها دوبار اثر میکند، یک بار از ترس میکشدشان و یکبار هم تکهتکهشان میکند. بین این دومرگ فاصله زیادی نیست!
چشمهایی که مهر و موم شدند
تنها سلاح دخترک گریه است. وقتی موشکها دل آسمان را میشکافند و صدایشان آسمان و زمین را میلرزاند، وقتی جلوی چشمش همبازیهایش شهید میشوند. وقتی گرسنگی تن نحیفش را به درد میآورد یا مواقعی که آتش میافتد به جان خیمههایشان... البته نه، گریه، فقط سلاحشان نیست، مرهمشان است، مرهمی برای آنکه آن همه ترس را دوام بیاورند و مقاومت کنند. اما دخترکی را در غزه میشناسم که خلع سلاح شده. موشکهای اسرائیل حتی چشمهایش را هم از او دزدیدهاند. دخترکی با موهای خرگوشی که صورتش سوخته و چشمهایش مهر و موم شدهاند.
دنیای رنگی و بچگانه او حالا برای همیشه تاریک شده، دیگر حتی نمیتواند چشم بدوزد به دلخوشیهای قدیمیاش و با آنها سرگرم بشود. حالا مثل بقیه نابیناها فقط با صدا زندگی میکند اما در غزه چه صدایی جز انفجار میآید؟! از حالا به بعد هر بار صدای انفجار فقط برایش یادآور چیزهایی است که از دست داده. اسباببازیهایش را، آن دوچرخه صورتی جدیدش را، خانهشان، صورتش و چشمهایش را...
روضهای که هر روز اتفاق میافتد
من برای این روضه بارها گریه کردهام؛ برای پدری که پیکر بیسر فرزند 6 ماههاش را روی دست بگیرد و از قساوت دشمن بگوید و بعد هم با دستهای خودش برای او قبر کوچکی بکند. من مطمئن بودم هیچوقت نمیتوانستم این لحظه را تاب بیاورم حتی تجسمش هم برایم سخت بود اما حالا هر روز این خطوط روضه در غزه مجسم و مجسمتر میشود و ما نشستهایم و این کربلا را تماشا میکنیم.
دیروز رو به روی یکی از بیمارستانهای غزه پدری پیکر بیسر نوزادش را روی دست گرفته بود و آن رمز مقاومت فلسطینیها را تکرار میکرد تا سرپا بماند:«حسبنا الله و نعم الوکیل.» فیلمش را یک خبرنگار منتشر کرده بود البته به پیوستش هم نوشته بود:«طفل بلا راس و امه بلا شرف... طفل بدون سر و امت بدون شرف.»
مادرش هراسان و خاکی میگفت:«ما نشسته بودیم. فقط نشسته بودیم. نمیدانستیم. هیچ چیزی نمیدیدیم. سپس ناگهان آتش همهجا را فرا گرفت. من شروع به فریاد زدن برای دخترم کردم. از زیر آوار خزیدم و آوارها را از خودم کنار زدم. کسی چیزی را از روی من برداشت و وقتی بیرون آمدم آتش همهجا را گرفته بود. سریع بلند شدم و به دنبال بچههایم گشتم. دخترم که تنها دوهفته بود به دنیا آورده بودمش شهید شده بود. سر نداشت، او را در کفن به من نشان دادند. من تازه او را تعویض کرده و خوابانده بودم. او خیلی کوچولو و بیگناه بود.»
خواهر خردسال دختر کوچولو دستهایش را دور پاهای مادرش حلقه میکند و اشک میریزد:«میخواستم واسه خواهر کوچولوم جشن بگیرم. میخواستم براش جشن بگیرم!» مادر با یک دستش دخترک را به محکمتر به خودش میچسباند و میگوید:«فقط همین برایم مانده، تنها دارایی من!» زن بیچاره نمیداند این دارایی چند روز دیگر برایش میماند.
بزرگترین بحران یتیمی در تاریخ معاصر
دیروز در غزه روز کودک بود روزی که هیچ کودکی نمیخندید! بعضیهایشان شهید شدند، بعضیهایشان هم قطع عضو. روز کودک در غزه با بمباران خانهها و ترس تا سر حد مرگ بچهها شروع شد مثل همه روزهای دیگر! آنچه تا به حال خوانده شد فقط چند روایت بود چند روایتی که در دل داغ بیشمار غزه گم شده بود و به چشم خیلی از ما نیامد. مرکز آمار فلسطین اعلام کرده است بیش از ۳۹ هزار کودک یتیم شدهاند و حدود ۱۷ هزار کودک، از جمله نوزادان، به شهادت رسیدهاند. شمار کودکان یتیم در نوار غزه به ۳۹ هزار و ۳۸۴ نفر رسیده است؛ کودکانی که از آغاز تجاوز اسرائیل، یکی از والدین یا هر دوی آنها را از دست دادهاند. در میان آنها، حدود ۱۷ هزار کودک، هر دو والد خود را از دست دادهاند؛ آماری که از آن بهعنوان «بزرگترین بحران یتیمی در تاریخ معاصر» یاد شده است.