به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ امیر صفره/// تحولات بنیادین سیاسی و اجتماعی، همواره فراتر از جابهجایی قدرت یا تغییر ساختارهای اداریاند. آنچه یک تحول را به «انقلاب» بدل میکند، دگرگونی عمیق در منظومهی فکری، ارزشی و هنجاری یک جامعه است؛ دگرگونیای که بدون پشتوانهی ایدئولوژیک نه شکل میگیرد و نه دوام میآورد. از همین منظر است که مطالعهی تاریخ انقلابها نشان میدهد هر انقلاب بزرگ، پیش از آنکه در خیابانها و میدانها متولد شود، در ذهنها و اندیشهها شکل گرفته است.
انقلاب فرانسه، محصول چند دهه رسوب اندیشههای لیبرالیستی، عقلگرایی روشنگری و اعتراض به نظم کهنهی سلطنت مطلقه بود. انقلاب روسیه نیز از بستر نقد مارکسیستی سرمایهداری، نابرابری طبقاتی و استثمار کارگران سر برآورد. در هر دو نمونه، ایدئولوژی نهتنها علت پیدایش انقلاب، بلکه معیار تشخیص دوست و دشمن، و قطبنمای مسیر آیندهی نظام جدید بود.
در این چارچوب، انقلاب اسلامی ایران نیز بدون فهم بنیان ایدئولوژیک آن، قابل تحلیل نیست. این انقلاب نه بر پایهی ملیگرایی صرف شکل گرفت، نه بر شالودهی ایدئولوژیهای مدرن غربی؛ بلکه ریشه در قرائتی فعال، اجتماعی و سیاسی از اسلام داشت. قرائتی که اسلام را نه صرفاً مجموعهای از مناسک فردی، بلکه نظامی جامع برای ساماندهی حیات فردی و جمعی انسان میدانست.
امام خمینی(ره) بهعنوان معمار این انقلاب، با اتکا به فقه شیعه و سیرهی نبوی و علوی، الگویی از حکومت دینی را طرح کرد که در آن، مشروعیت قدرت از مسیر شریعت میگذرد و قانون، تنها زمانی اعتبار مییابد که با روح اسلام تعارض نداشته باشد. در چنین منظومهای، مفاهیمی چون عدالت، استقلال، نفی سلطه و بهویژه «استکبارستیزی» به عناصر هویتی نظام سیاسی بدل میشوند.
استکبار؛ مفهومی فراتر از یک اصطلاح سیاسی
یکی از خطاهای رایج در تحلیل گفتمان انقلاب اسلامی، تقلیل مفهوم استکبار به یک برچسب سیاسی معاصر است؛ گویی این واژه صرفاً ناظر به قدرتهای جهانی امروز است. حال آنکه در منطق اسلامی، استکبار مفهومی ریشهدار، هستیشناختی و تاریخی دارد که از متن قرآن آغاز میشود و در طول تاریخ انبیا و اولیا امتداد مییابد.
قرآن کریم، عالم هستی را بر محور توحید ترسیم میکند؛ جهانی که در آن، خداوند مالک مطلق، حاکم بیرقیب و صاحب کبریای حقیقی است. در چنین جهانی، هرگونه ادعای برتری، سرکشی و استقلال از ارادهی الهی، خروج از دایرهی عبودیت محسوب میشود. از همینجا است که «تکبر» و «استکبار» بهعنوان صفاتی مذموم تعریف میشوند.
نخستین جلوهی این استکبار، در داستان آفرینش انسان رخ میدهد؛ آنجا که ابلیس، با وجود علم و آگاهی، فرمان الهی را به دلیل خودبرتربینی نقض میکند. او نه منکر خداست و نه جاهل به دستور الهی؛ بلکه خود را شایستهتر میداند و همین توهم برتری، او را به نماد تاریخی استکبار بدل میسازد.
از این نقطه به بعد، تاریخ بشر به صحنهی تکرار همین منطق تبدیل میشود. انسانها نیز، بهتدریج، در دو جبههی متمایز صف میکشند: آنان که ولایت الهی را میپذیرند و آنان که با تکیه بر قدرت، ثروت یا موقعیت اجتماعی، در برابر آن قد علم میکنند. قرآن، این دوگانه را با مفاهیمی چون مستضعف و مستکبر صورتبندی میکند؛ دو مفهومی که صرفاً اقتصادی نیستند، بلکه بار اعتقادی، اخلاقی و سیاسی دارند.
پیامبران؛ فرماندهان تاریخی جبههی مستضعفین
مطابق روایت قرآنی، بعثت پیامبران الهی دقیقاً در پاسخ به گسترش استکبار در جوامع انسانی صورت گرفته است. انبیا مأمور بودند تا نظم استکباری حاکم را به چالش بکشند، مردم را از اطاعت طاغوت بازدارند و جامعه را به سوی عدالت و توحید سوق دهند. طبیعی است که این مأموریت، با مقاومت شدید صاحبان قدرت و ثروت روبهرو شود.
سرگذشت قوم عاد، نمونهی روشنی از این تقابل است؛ قومی که به قدرت بدنی و تمدنی خود میبالید و همین غرور، آنها را به انکار پیام الهی کشاند. یا قوم نوح که بهرغم دعوتهای مکرر، با لجاجت و نخوت، گوش خود را بر حقیقت بستند. در ماجرای نمرود، استکبار به اوج خود میرسد؛ حاکمی که نهتنها فرمان خدا را نمیپذیرد، بلکه داعیهی خدایی دارد و در برابر استدلال عقلانی ابراهیم(ع) نیز درمانده میشود.
در داستان موسی(ع)، این تقابل ابعاد پیچیدهتری مییابد. فرعون نماد استکبار سیاسی است؛ حاکمی که جامعه را طبقاتی میکند، گروهی را به بردگی میکشد و برای تثبیت قدرت خود، به قتل و ارعاب متوسل میشود. در کنار او، قارون نماد استکبار اقتصادی است؛ ثروتمندی که سرمایهی خود را نتیجهی «علم و تدبیر شخصی» میداند و هیچ تعهدی نسبت به جامعه و عدالت احساس نمیکند. قرآن، سرنوشت هر دو را بهعنوان هشداری تاریخی روایت میکند: سقوطی عبرتآموز که نشان میدهد قدرت و ثروت، اگر در مسیر استکبار بهکار گرفته شوند، نهایتاً به هلاکت میانجامند.
از مدینه تا کربلا؛ استکبارستیزی در سیرهی معصومین
با بعثت پیامبر اسلام(ص)، این نبرد تاریخی وارد مرحلهای تازه شد. پیامبر(ص) نهتنها دعوتی اعتقادی، بلکه پروژهای تمدنی را آغاز کرد؛ پروژهای که مستقیماً منافع اشراف قریش را تهدید میکرد. به همین دلیل، مواجههی ایشان با مستکبران، هرگز به سازش اصولی منتهی نشد.
پس از رحلت پیامبر(ص)، انحراف از مسیر عدالت، بار دیگر اشرافیت را بر جامعه مسلط کرد. امیرالمؤمنین(ع) در دورهی خلافت خود، تلاش کرد این روند را متوقف سازد؛ اما هزینهی این ایستادگی، جنگهای داخلی، توطئههای پیدرپی و نهایتاً شهادت بود. خطبههای نهجالبلاغه، بهویژه خطبهی قاصعه، سندی تاریخی از تحلیل عمیق امام علی(ع) دربارهی ریشههای استکبار و خطرات آن برای جامعهی دینی است.
این مسیر، در عاشورا به اوج خود رسید. قیام امام حسین(ع)، نه واکنشی احساسی، بلکه تصمیمی آگاهانه در برابر پروژهی نهادینهسازی استکبار اموی بود. یزید، صرفاً یک حاکم فاسق نبود؛ نماد تبدیل خلافت اسلامی به سلطنت استبدادی و بازگشت ارزشهای جاهلی در پوشش دین بود. پاسخ امام حسین(ع) به این وضعیت، تعریف تازهای از مقاومت ارائه داد؛ مقاومتی که در آن، حفظ کرامت انسانی و الهی، بر بقای فیزیکی ترجیح داده میشود.
افق نهایی؛ استکبارستیزی و وعدهی تاریخ
با شهادت امام حسین(ع)، گرچه قیام مسلحانهی ائمه پایان یافت، اما راهبرد استکبارستیزی هرگز متوقف نشد. ائمهی بعدی، بسته به شرایط، از ابزارهای مختلفی چون تربیت فکری، جهاد علمی و سازماندهی اجتماعی برای مقابله با سلطهی اموی و عباسی بهره بردند؛ تا آنکه این مسیر، به غیبت امام دوازدهم(عج) رسید.
در منطق شیعه، غیبت به معنای تعلیق نبرد نیست، بلکه مرحلهای از همان جدال تاریخی است. قرآن، تاریخ را صحنهی گردش قدرت میان حق و باطل میداند، اما پایان آن را به سود جبههی حق ترسیم میکند. ظهور مهدی موعود(عج)، نقطهی تلاقی همهی وعدههای الهی است؛ لحظهای که در آن، استکبار جهانی نهفقط تضعیف، بلکه ریشهکن میشود.
استکبارستیزی در اسلام، مفهومی تصادفی، احساسی یا مقطعی نیست؛ بلکه ستون فقرات یک نگاه تاریخی و الهی به سرنوشت بشر است. از نخستین عصیان شیطان تا وعدهی حکومت جهانی مهدوی، یک خط ممتد قابل مشاهده است: خط تقابل میان عبودیت و استکبار. انقلاب اسلامی ایران، خود را در امتداد همین خط تعریف میکند و از این منظر، نفی سلطه و مقابله با استکبار، نه یک انتخاب سیاسی، بلکه لازمهی وفاداری به هویت ایدئولوژیک انقلاب است.



