به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ محسن بیگآقا در یادداشتی به نقد و بررسی فیلم مستند «من می خوام شاه بشم» پرداخته که به این شرح است: شروع فیلم مثل قصه پریان است: دو آلمانی که شب جایی را ندارند، شبانه خانه عباس برزگر را میزنند و وارد خانه میشوند تا شبی را سپری کنند. سادگی خانه، چای و شام شب را میپسندند و از آن شب به عنوان بهترین شب ایرانی خود یاد میکنند. توریستهای دیگر به خانه عباس میآیند و به تدریج با پولی که از اقامت آن ها به دست میآید، وسعت خانه بیشتر میشود و میهمانان نیز به تناسب، بیشتر! اما فیلم فقط ماجرای یک میزبان خوب ایرانی برای خارجیها نیست. فیلم درباره فردی بلندپرواز است که به قول خودش نقطه مقابل همسر اولش قرار میگیرد. البته این بلندپروازی افراطی وقتی با وجود زن و سه فرزنش به بحران میانجامد و خانواده اش را دلخور میکند، بهای سنگینی دارد. فصل دعوای عباس با دخترش که از مهمترین لحظههای فیلم است، تلخترین فصل فیلم هم هست.حتی وقتی در پایان عباس از بهشتی که ساخته میگوید و از آمدن عشق و دلتنگی به زندگیش ابراز رضایت میکند، در صدای آرامش غمی موج میزند و از حرکتی که در قبال خانوادهاش انجام داده، نگران بهنظر میرسد.
"من میخوام شاه بشم"، مستندى چند لایه است و به تدریج همراه با پیشرفت ماجرا، لایههایش باز مى شوند. فیلم از آن دست مستندهایی ست که نباید گول خلاصه داستان یا حتی شروعش را خورد. در ابتدای فیلم عباس برزگر را میبینیم که با گفتن اینکه آرزویش پادشاه شدن بوده، خود را به داخل یک استخر سرباز در یک باغ میاندازد و دوربین با او بهزیر آب میرود. بعد او به ماجرایی که اسم فیلم را رقم زده اشاره میکند: " در درس انشای کلاس چهارم ابتدایی نوشتم میخواهم شاه بشوم. معلم کتکم زد و گفت خانواده من دو شهید داده تا انقلاب بشود و شاه نداشته باشیم، حالا تو میخواهی شاه بشوی؟! " بهتدریج او با استفاده از فرصتهای پیش آمده وجایزه دویست هزار یورویی، به رویای شاه شدنش جامه عمل میپوشاند و به سوی ساخت دهکدهای میرود که به سبک دو قرن قبل ساخته شده و قرار است خان و شاه اش خودش باشد. مضمون پنهان فیلم، جدا از ایده زیبای " ماشین زمان " در ذهن عباس، اصلا همین اراده، غرور و تصمیمسازی دشوار شخصیت اصلی است که در راهش – در مسیر خان و شاه شدن - از همهجا و همهکس قربانی میگیرد: همسرش از فرط کار کردن در خانه برای مهمانان همیشگی خارجی، پلاتین دردست دارد. دختر و پسرش زندگی خود را رها کرده و پای کار پدر ماندهاند. از آنها جالبتر، خود عباس است که بیماریهای متعددی از جمله قند دارد و بهروی خودش هم نمیآورد. او بارها در فیلم اشاره میکند که: "من نمیخواهم رویاهایم را ازدست بدهم ومعمولی باشم." و از این نظر اراده خاصی را نشانمان میدهد. همچنین به مدیریت نظامی بهدلیل مدت کوتاهی که در پادگان بوده اشاره میکند که در ساخت رویاها کمکش کرده است.
در پاسخ سوال کارگردان که از دلایلش برای ازدواج مجدد میپرسد، پاسخ میدهد که که چارهای نداشته و برای آینده کاری خود باید تن به اینکار میداده؛ چون عشایر با کسی همکاری میکنند و به میان خود میپذیرند که از خود آنها زن گرفته باشد. او حتی در فلسفهبافی برای ازدواج دومش افراط میکند و توجیه میکند که: " پسرم نمیتواند جایگزین خوبی برایم باشد. باید پسر دیگری از زنی دیگر بیاورم!"
در تیتراژ پایانی فیلم اولین جمله این است: "با تشکر از اعتماد عباس و خانواده اش" و منظور فیلمساز ورود به حریمی است که مستندساز بهدشواری می تواند واردش شود. مثل جاییکه در لحظهای خصوصی بین پدر و پسر، عباس از پسرش میخواهد جدی باشد و لیاقت پسر او بودن را داشته باشد! یا فصل ماقبل پایانی فیلم که از عجیبترین لحظههای فیلم است و عباس را که زن دوم اختیار کرده، در تقابل با زن مذهبیاش که نماز جماعت میرود، قرار میدهد.
ساخت فیلم حرفهای است، لوکیشنها سنجیده انتخاب شدهاند و حس خوبی به تماشاگر منتقل میکند. نورپردازی اثر و نحوه قرارگرفتن دوربین در مقابل سوژه نیز درست است و به همین دلیل کیفیت کار بالا و حرفهاى از کار درآمده است. فضای باز و طبیعی را همراه با نگاه فیلمساز در روز و شب حس میکنیم. دوربین گاه با شخصیتها حرکت میکند و ما را در کارها و رفتار آنها شریک میکند. اما نمای زیبایی در فیلم است که خلاقیت فیلمساز را نشان میدهد: در تاریکی نوری را میبینیم که گسترش مییابد. نور که زیاد میشود، میبینیم که دوربین زیر سیاهچادری قرار گرفته که در حال علم شدن است.