... ما از غواصان هشت سال دفاع مقدس، مستندات تصویری کمتری نسبت به رزمنده هایی که در قسمت خشکی می جنگیدند، داریم. بخاطر اینکه اولا فیلمبرداری در آب کار سختی بود و ثانیاً نشان دادن تصاویری از تمرین های این رزمندگان، باعث می شد تا عملیات آنها لو برود؛ لذا اکثر عکس هایی که از غواصان شهید می بینیم، عکس هایی بوده که این عزیزان بیرون از آب کنار هم ایستاده اند.
عمده کار غواصان هم در زمان های پایانی جنگ بود که کار ما به مرزهای آبی کشیده شده بود و گردان های غواصی هم به تبع آن شکل گرفت. چون جنگیدن در آب سخت تر از جنگیدن در خشکی است و هرکسی نمی توانست به خاطر مهارت های خاص در این قسمت بماند و فعالیت داشته باشد، عمده افراد غواص دانشجویان رشته های فنی برتر کشور بودند. وقتی این دانشجویان وارد جبهه می شدند، دیگر دوستان شان را هم ترغیب می کردند که برای خدمت به این قسمت بیایند، رزمنده ها برای جنگیدن در زیر آب باید اهل محاسبه و جوان می بودند.
رزمنده ها در این گردانها باید مصائبی چون تحمل شب های سرد و نیز شنا در باتلاق ها را در نظر می گرفتند و به همین خاطر توانایی های جسمی و فکری یک رزمنده در زیر آب با سایر رزمندگانی که در خشکی می جنگیدند، تفاوت هایی داشت؛ لذا رزمندگان برای این گردانها را باید با شرایط سخت گیرانه تری انتخاب می کردیم. در گردان های غواصی، طریق فعالیت رزمندگان به این صورت بود که بعد از آموزش شنا به آنها لباس های غواصی می دادیم و سپس تجهیزات نظامی به آنها می دادیم که با آن تمرین کنند. در مرحله بعدی یاد می گرفتند تا با این لباس ها و در حالت شنا چگونه با سلاح هایشان از داخل آب به بیرون از آن شلیک کنند. لذا رزمنده های غواص باید حواسشان را جمع می کردند تا بدون غرق شدن، هدف را در بیرون از آب نشانه بگیرند و با این سختی ها و آموزش های سنگین بود که گاهی هم در بین آموزش بعضی از عزیزان در حین تمرین شهید می شدند.
در آن زمان، روزی آقای 35 ساله ای از یکی دیگر از گردان های غواصی به من مراجعه کرد و گفت شنا کردن را خوب یاد نگرفته است و فرمانده گردانش به او نمره قبولی نداده و او را برای آموزش در خشکی فرستاده است. او به فرمانده اش اصرار زیادی کرده بود تا برای آموزش های بعدی از گردان ردش نکند، ولی فرمانده در جواب گفته بود: «شما روحت را به جبهه نیاوردی و با جسمت آمده ای وگرنه همه آموزشها را به خوبی یاد می گرفتی.» با اصرارهای زیادش، فرمانده گردان به او گفته بود که پیش من بیاید. وقتی پیش من آمد، خیلی تعجب کردم که چرا در گردان خودش نمانده است و به او گفتم اگر مشکلی در آموزش داشته باشی در این گردان هم نمی توانی آن را رفع کنی. اما پاسخ داد: «من با دلم برای آموزش نزدتان آمده ام». و در همین حال اشک هم می ریخت و قسم می خورد که «به خدا من با دلم به جبهه آمده ام و قبل از اینکه پیش شما بیایم رفتم و عکسی که از سه فرزندم داشتم را پاره کردم و به خدا گفتم نمی خواهم دلم پیش فرزندانم باشد، خدایا مهرم را به دل فرمانده جدید بینداز تا بتوانم در این گردان بمانم...»
با این تفاسیر من ایشان را برای ادامه کار پذیرفتم و از فردای همان روز، آموزش های ایشان را در سد دز آغاز کردیم و دو روزه شنا را یاد گرفت. در روزهای بعد به کارون رفته و تمرین کردیم و در آموزش هایی که در اروند رود نیز داشتیم، غواصی را هم یاد گرفت. در رودخانه بهمنشیر مرحله مهمتری را بایستی تمرین می کردیم و چون سن شان بالا بود و سواد هم نداشتند، وقتی توضیحات تخصصی آموزشی را می دادم از بقیه کمی عقب افتاد.
در همین اوقات بود که فرزند بزرگش که پسری 13 ساله بود، به جبهه آمده بود تا پدرش را با خود به تهران ببرد، گویا این رزمنده در تهران کارگاه مکانیکی کوچکی داشت که بعد از آمدنش به جبهه دو شاگردش هم بیکار شده بودند و خانواده خودش هم کمی مضیقه مالی پیدا کرده بودند؛ اما اصرارهای پسرش اثری نداشت و او نیز همراه پدرش مانده بود تا یک ماه بعد با هم به تهران بازگردند. از فردای آن روز آموزش ها را در بهمنشیر با این پدر عزیز آغاز کردیم، در این تمرین ها 11 کیلو سرب را به کمرش بستیم (سربها به اصطلاح جایگزین ادوات نظامی بود) تا با لباس غواصی به زیر آب برود و بایستی در سطح آب بدون اینکه دیده شود، حرکت می کرد.
آب بهمنشیر باتلاقی بود و گل زیادی داشت و ایشان یک بار این مسیر را طی کرد و برگشت، ماسک می زد و با دهن نفس می کشید و موازی پا می زد و نمی توانست تعادلش را حفظ کند. دفعه بعد برای طی مسافت زیرآب اشتباه کرد و به عمق آب رفت و من تا آمدم برای کمک به او زیرآب بروم، دیدم که به سمت باتلاق می رود و فرزندش هم که در حال تماشای تمرین بود، بسیار مضطرب و نگران شده بود. به خاطر فضای باتلاق هرچه فریاد می زدم تا به او بگویم چگونه باید برگردد، صدایم را نمی شنید و یک لحظه تا صدای من را شنید و خواست به سمت من برگردد، دوباره زیرآب رفت .برای نجاتش هر طوری که بود خود را به او نزدیک تر کردم و گفتم تو فقط در سطح آب بخواب و به سمت صدای من بیا و ایشان با تلاش زیاد بالاخره نجات پیدا کرد.
بعد از اینکه به ساحل برگشتیم، هم من و هم پسرش و هم خودش کلی نگران و مضطرب شده بودیم. در این حالت به ایشان گفتم شاید خدا می خواهد تو همراه فرزندت برگردی و در تعمیرگاهت کارت را ادامه بدهی. خدایی نکرده اگر الان غرق می شدی، فرزندت شهید شدنت را می دید و هیچگاه این صحنه ناراحت کننده از یادش نمی رفت. من خیلی عصبانی و ناراحت بودم اما ایشان را می دیدم که بعد از نجات یافتن و با آن همه مشکلی که برایش در باتلاق پیش آمده بود، خیلی خونسرد و آرام بود و به عنوان کسی که تا نزدیکترین لحظات مرگ را دیده است، با علاقه و آرامش خاصی ماسکش را درست کرد و رو به ساحل ایستاد و گفت: این دفعه دیگر کار را یاد گرفتم و بدون اجازه زیر آب رفت و شروع به تمرین کرد. من خیلی ناراحت با خود می اندیشیدم چرا ما نمی توانیم مانند این فرد با وجود همه مشکلات مان، آرام باشیم و با تمام وجودمان سختی ها را تحمل کنیم و تنها به کارمان بیندیشیم. خلاصه این فرد در گردان ماند و فردای همان روز در عملیاتی که انجام شد، به شهادت رسید و پسرش بدون پدر به تهران بازگشت.
قصه شهادت، قصه پرماجرایی است که خیلی از افراد که غواصی را بهتر از این فرد بلد بودند، نتوانستند وظیفه شان را بخوبی او به انجام برسانند اما این فرد با پسرش ماند و با اینکه غواصی تمام عیار نشد اما شهید شد و به دیار باقی شتافت. این فرد با اینهمه صداقت، پشتکار و تلاش صادقانه اش و باگذشت سالیان از آن زمان، هنوز خاطره اش در ذهنم نقش بسته است، این شهید بزرگوار در زمانی که در گردان بودیم هر شب که رزمنده ها قرآن می خواندند و بعد از آن دعا می کردند، هر شب یک دعایی می خواندند ولی این فرد هرشب یک دعای تکراری داشت و دعایش هم نابودی اسرائیل بود و خودش نقل می کرد اسرائیل بانی همه مشکلات جهان اسلام و مسلمانان است و اگر نابود شود همه مشکلات هم به خودی خود حل می شوند.
آن شب بنا شد تا یک دسته از غواصان بطور مستقیم از ساحل ما به سمت ساحل آن جزیره حرکت کنند و یک عده ای از گردان هم پشت سر آنها بروند. با توجه به اینکه غواصان در آب نمی توانند سلاح زیادی با خود حمل کنند، بنا شد گروه دوم تجهیزات را با خود ببرند و برای جنگ به گروه اول برسانند. گروه دوم بایستی از پشت جزیره می رفتند و از آبراهی که در قسمت غربی بود، جزیره را می گرفتند. متاسفانه این عملیات لو رفته بود و آمریکایی ها تمام اطلاعات این حمله را به نایب شان صدام داده بودند، زیرا می دیدند جنگ تخریبی و طولانی شده است و می خواستند کمکی به نایب شان بکنند.
ما در شب عملیات وقتی وارد آب شدیم، از ساعت 10 تا 11 در آب مستقر شدیم و یک ساعت بعد باید خط محاصره را می شکستیم و قایق های پشتیبانی می آمدند و جزیره را به تصرف خودمان در می آوردیم. افرادی جلوتر از ما راه افتاده بودند (که زنده به گور شدند) و ما یک ساعت بعد آنها وارد آب شدیم، متوجه شدیم عراقی ها کاملا از عملیات مطلع شده اند و با ورود ما جزیره را به رگبار بستند و منور روی اروند ریختند و عمق آب کاملا مشخص می شد و اروند مانند یک دیگ جوشان شده بود. با تیربارهایی که کنار آب تعبیه کرده بودند ما را مورد اصابت تیرها قرار دادند. با لو رفتن ما، غواصان هم لو رفتند و آنها در آب در شرایطی بودند که نه می توانستند بمانند، نه اینکه به خاک خودمان برگردند و می خواستند عملیات را به سرانجام برسانند .حدس می زنم قبل از رسیدن ما به ساحل، تعدادی از این عزیزان را در آب شهید کرده اند و غواص ها هم با توجه به سلاح کمی که دارند، با نرسیدن ما به آنها و عدم دریافت سلاح، تجهیزات شان تمام شده بوده و برای همین اسیر شده اند و مزدوران بعثی به حدی از رزمندگان ما کینه داشته اند دست و پای آنان را بسته و زنده به گور کرده بودند. ما در آن شب جزیره را گرفتیم، اما از پشت نتوانستیم برای آنها ایمنی ایجاد کنیم و بعد از 24 ساعت باید جزیره را ترک می کردیم و تعدادی از شهدا را تا آنجا که می توانستیم، خارج می کردیم و با خود می بردیم.
* گفتگو از ندا فراهانی