هیچ وقت فکرش را نمیکردم که چنین سرنوشتی، آنهم اینجا، تک و تنها و دور از خانوادهام در انتظارم باشد. پاهایم از فرط فشار آنقدر بهم چسبیدهاند که انگار یکی شدند و یا اصلا هیچ وقت وجود نداشتهاند.
خبرنامه دانشجویان ایران:
اینجا آخر خط است!
قفسه سینه و دندههایم انگار دارد میشکند. چنان فشاری بر من وارد شده است
که گمان نمیکنم شب اول قبر بر هیچ مردهای تحمیل شده باشد.
دستهایم انگار به بدنم قفل شدهاند؛ به هیچ وجه نمیتوانم تکانشان بدهم.
هیچ وقت فکرش را نمیکردم که چنین سرنوشتی، آنهم اینجا، تک و تنها و دور از خانوادهام در انتظارم باشد. پاهایم از فرط فشار آنقدر بهم چسبیدهاند که انگار یکی شدند و یا اصلا هیچ وقت وجود نداشتهاند.
تمام اوصافی که این سالها شنیده بودم از نظرم میگذشت اما به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن!
تمام اجداد و رفتگانم جلوی چشمم آمده بودند. به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم و خودم را لعنت میکردم که چرا به آن چیزهایی که تابحال شنیده بودم ایمان پیدا نکردهام!
زمان آنقدر کند میگذشت، گویی سالیان سال است در این حالت ماندهام و راه فراری برای خود متصور نبودم! بوهای مشمئزکنندهای به مشامم میرسید که از چیزهایی که شنیده بودم بدتر بود.
دیگر نمیتوانستم این وضعیت را تحمل کنم. از خدا خواستم یک بار دیگر به من فرصت دهد تا دیگر از این اشتباهات نکنم. داشتم نفسهای آخر را میکشیدم که ناگهان معجزهای رخ داد و به سمت دریچه ای از نور هدایت شدم.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم برای فرصت دوبارهای که به من داده بود و با خودم عهد کردم دیگر هیچ وقت در آن ساعت از روز و در تقاطع دو خط، پایم را در ایستگاه مترو نگذارم!
نویسنده: رحیمه السادات زرگر(رها)