به من و بغل دستیام برمیخورد اما نفر سوم صندلی عقب هم غرق ماجرایی است. میگویم: «حاجی چیزی نیست. خانم در حال زیر و رو کردن بازار بورس توکیو هستن.» کنار دستی انگشت شستش را به معنی تایید به من نشان میدهد. دختر میخواهد برگردد و چیزی بگوید که کمربند ایمنی مانع میشود. پیرمرد راننده پشت چراغ قرمز میایستد، میگوید: «شما هم جای بچههای من. تو خونه همین بساطه. تو ایستگاه همین بساطه. بابا چی توش هست. خب اگر خبره که این رادیو داره میگه. دیروز آقای رئیسجمهور جلو جمع قسم خورد که وضع مملکت بهتر بشه.» راه میافتد. کنار دستی میگوید: «آقا این خبر رو رادیو میگه اما نمیگه همین نمایندهها چه دسته گلی به آب دادن؟!» راننده جرعه چای تو گلویش پرت میشود و میگوید: «یا صاحب صبر! باز کسی رو کتک زدن؟» جوان کنار دستی میگوید: «نه بابا! ندید بدیدها این موگرینی رو دیدن از میز و صندلی بالا رفتن که باهاش عکس بگیرن.» دختر جوان میگوید: «خب اشکالش چیه من هم اگر چهره معروفی ببینم دوست دارم باهاش سلفی بگیرم.» راننده میگوید: «بلا به دور دخترم سلفیس بد دردیه!» من و کنار دستی و مسافر ساکت میزنیم زیر خنده. بغلدستی میگوید: «حاجی منظور خانم یک جور عکس است. اون بیماری هم سفلیس است.»
دختر جوان که انگار بد جور برجکش پایین آمده میگوید: «با کیا شدیم 85 میلیون نفر!» میگویم: «خانم شما حق داری با هر کی عکس بندازی! اما اجازه میدی من بیام خونهتون با مهمون خارجیتون که باهاش رودربایستی داری عکس بگیرم؟» میگوید: «آقا سیاسیاش نکن یک عکسی گرفتن دیگه.» کنار دستی دستش را به سمت راننده دراز میکند تا عکسهای دیروز نمایندگان با موگرینی را که روی صفحه گوشیاش است نشان بدهد. راننده میگوید: «بذار ته خط میبینم. خدا بیامرزه گل آقا رو. خوب نقاشی کشید که با موتور و پیکان میرن تو مجلس و با بنز میان بیرون.» 2800 تومن کرایه را سر 16 آذر به راننده میدهیم. نفر چهارم هنوز ساکت است و راننده از مسئولان گلایه میکند. من گوش میدهم. دختر جوان آهنگ را تا آخر بالا برده که صدایی نشنود. بغل دستی هم انگار دارد عکسهای شنبه را برای ته خط گلچین میکند. به انقلاب که میرسیم. میگوید: «خدا پشت و پناهتان.» نفر چهارم تازه زبان باز میکند و یک جمله میگوید: «زندهباد لیاخوف!» بغلدستی هم میماند تا عکسها را نشان راننده بدهد.