صبح که از خواب بیدار میشوم و به ساعت نگاه میکنم، عقربههای ساعت، 9 صبح را نشان میدهد، زود دست ورویی میشویم و صبحانهای به بدن میزنم تا بروم دانشگاه و برای ترم تابستان ثبتنام کنم. تا لباس میپوشم که بروم به سمت دانشگاه، صدای تلفن همراه درمیآید؛ ایبابا، حمید همکلاسی سابق کارشناسی است، میگوید: «علی جان خیلی دلم گرفته و نزدیکیهای خانه شما هستم، وقت داری یه سری بریم کافه و گپ بزنیم!» خدایا بروم یا نروم؟ شاید اگر نروم رفیقم از من برنجد! بلافاصله گفتم: «آمدم رفیق! رفتیم و نشستیم، تا چشم گرداندیم ساعت شد 2 بعدازظهر، قهوه را نوشیدیم و کیک را که خوردیم، زدیم بیرون، ادامه صحبتمان که گل انداخت همینطور قدم زنان به پارک لاله رسیدیم، دو تا رفیق قدیمی به پارک که میرسند چه باید بکنند؟ لاجرم رفتیم داخل پارک، در خلال درددلهای دوستانه و آقایانه باز چشمم به صفحه ساعت مچی افتاد!
ساعت 4 بعدازظهر شده بود. خلاصه دل حمید که کمی باز شد از پارک زدیم بیرون و هرکدام به سوی آشیانه و خانه خویش رهسپار شدیم؛ این هم از امروز من، حالا در اتاق خودم روی تخت دراز کشیدهام، خسته و کوفته و با گوشی تلفن همراهم بازی میکنم، کلی اخبار نخوانده از پیامهای دوستان و عکسهای اینستاگرام نادیده و گروه تلگرامی خانوادگی و از این جور چیزها مانده که باید نگاهی به آنها بیندازم، ساعت 10 شب شد. وای خدایا چقدر خوابم میآید؛ شام مختصری خوردم و خوابیدم. خلاصه امروز باید میرفتم انتخاب واحد دانشگاه برای ترم تابستان، اما همه روزم به شنیدن دلتنگی رفیق شفیق قدیمی گذشت!
حالا در همان حالت خواب و بیداری دوباره با صدای پیام تلگرامی یکی از دوستان قدیمی از خواب میپرم، لبهای خودم را محکم میگزم که پدر آمرزیده ساعت یک نیمه شب وقت پیام فرستاندن است! خبر یک تور تفریحی ارزانقیمت داخلی را فرستاده بود که برای دانشجویان در تابستان تخفیف ویژه قائل شده بود، تا پیام را دیدم و نشانه تیک آن برای او مشخص شد، شروع کرد به چاق سلامتی و استیکر فرستادن و از این حرفها، حالا ساعت چند است؟ واقعا که! ساعت 4 صبح شده و صدای قوقولی قوقولی خروس این همسایه حیوان دوست ما هم به آسمان رفته، من و دوستم مشغول تبادل نظر در فضای مجازی هستیم!
خلاصه به قول قدیمیها به بینالطلوعین که نزدیک شدیم، زورکی و خوابالوده وضویی ساختم و نماز صبحم را خواندم، باز این گپوگفت نیمهشبانه با رفیق نادیده نگذاشت نماز صبحم قضا شود. مادرم که برای نماز خودش را آماده میکرد، لبخندی به من زد و گفت: «قبول باشه پسرم، فردا ظهر منزل خالهات دعوت هستیم یادت نرود!» خدایا فردا هم باید بریم منزل خاله اینها، پس ثبتنام ترم تابستانی چی؟ سه روز بیشتر وقت نمانده، پسفردا هم که از قبل با بچهها قرار داریم بریم سینما و بعدازظهر برای رونمایی کتاب یکی از بچههای دانشکده ادبیات در کافه دور هم جمع بشویم، خدایا کلاس زبان را چه کنم، این همه کتاب و سیدی کمکآموزشی را از موسسه زبانسرا خریدم که در تابستان لااقل دو ترم بیشتر بگذرانم! مدیر دفتر موسسه گفته بود باید حتما فردا ساعت 3 ثبتنام را انجام بدهید! میهمانی خانه خاله را چه کنم، اگر به رونمایی کتاب هم نروم که خیلی بد خواهد شد، ترم تابستانی دانشگاه چه میشود! ولش کن بابا جان: اینکه گویی این کنم یا آن کنم- خود دلیل اختیار است ای صنم! بگذار این تابستان را با همین بیت حضرت مولانا سر کنیم؛ تا تابستان بعدی، خدا بزرگ است!