حوالی ساعت 8:30 شب است. پاسدارها کمکم دارند آماده میشوند برای اعزام به منطقهها. ظاهرا اصل امدادرسانیها به دلایلی شبها اتفاق میافتد. حدود 9 و 10 شب تا هشت و 9 صبح. هوا کاملا سرد شده ولی این جماعت سرما نمیشناسند. یک روز سرمای لاذقیه، یک روز سامرا، امروز هم اینجا. شیربچههای نیروی زمینی کرمانشاه عجیب قهرمانیاند، عجیب گمناماند.
خبرنامه دانشجویان ایران: علی مرادخانی// من دوران آموزشی خدمت را در همین شهر گذراندهام، آموزشگاه شهدای کرمانشاه و کرمانشاه را به آفتاب تندوتیز روز و سرمای استخوانسوز شب میشناسم. پایمان هم که به این سرپل ذهاب رسید قصه همان بود. ظهر گرم و آفتاب تند. به منطقه که رسیدیم قرار شد برویم خروجی شهر در مقر سپاه تا از آنجا تقسیم شویم. سهراهی قصر شیرین را که رد کردیم، رسیدیم به یک ساختمان نیمهمخروبه که دیوارهایش ریخته بود و باروی ساختمان هم پایین آمده بود. جایی که مقر گردان دوم تکاوری سپاه است و حالا میزبان تعداد زیادی از نیروهای امدادی. دارم دوروبر مقر راه میروم که نگاهم میافتد به سرگرد صامیر، معاون فرهنگی پادگان شهدای کرمانشاه در ایام خدمتم. آغوشم را باز میکنم و به سمتش میروم. با تعجب نگاهم میکند و در جواب من که میگویم خیلی خوشحالم که میبینمتون، میگوید:«من فعلا تو شوکم! تو کجا اینجا کجا!»
سرگرد دستم را میگیرد و به چادر آموزشگاه شهدا میبرد. همه مسئولان پادگان حالا لباس بسیج به تن کردهاند و آمدهاند سر پل برای امدادرسانی. دیدهبوسی که تمام میشود مینشینم کنارشان تا ببینم میتوانم از بین حرفهایشان کمی از اوضاع منطقه سر دربیاورم. وقت استراحت است. سرگرد دارد گوشیاش را چک میکند. توی تلگرام برایش کلیپی آمده که در آن زنی میگوید اینجا هیچی به ما نرسیده. ما 150 کشته دادهایم و هیچکس سراغ ما نیامده است. لبخند تلخی میزند و به رفیقش کلیپ را نشان میدهد. میگوید: «میدونی کدوم روستاست؟» همکارش اسم روستا را میگوید و ادامه میدهد: «اینجا 150 تا کشته داده؟! مگه میشه؟» سرگرد صامیر در جواب میگوید: «دیروز اینجا بودم. خودم همهچیز بردم براشون. به همه خانوادهها هم چادر، هم پتو، هم لباس و هم غذا دادیم. هیچکس نمونده که اقلام نگرفته باشه. اتفاقا خیلی هم آدمهای خوبی داشت. من نمیدونم این یه دونه شون از کجا دراومده!»
همکار دیگرشان میگوید: «اینکه چیزی نیست. دیروز یکی رو دیدم داشت میگفت منطقه ما 2000 تا کشته داده ولی حکومت به ما سر نمیزنه!» دلیل را میپرسم. میگویم بین اینهمه مردمی که ما به چشم خودمون دیدیم که چقدر قدردان زحمات امدادگرا هستن؛ چرا بعضیا اینطور برخورد میکنن؟
هرچقدر هم که کم باشن ولی بههرحال گزندهاس این حرفا! میگوید: «اتفاقا ما از همه بیشتر به اون مناطق کمک کردیم ولی گاهی بهمون بدوبیراه میگن. اونا برعکس بقیه مردم منطقهاند. مثلا همین دیروز که ما رفتیم «ازگله» مردم وضعشون خیلی بدتر از اینا بود ولی چنان قدردان زحمت بچهها بودن که آدم شرمنده میشد.»
سعید که چند لحظه پیش با سینی چای وارد چادر شد، میدود توی حرفهای همکارش، شلوار پارهاش را نشان میدهد و میگوید: «اینو میبینی؟ دیشب موقع تقسیم آذوقه اینطوری شد. یکیشون با تیغ موکت بری میخواست بزنه! ببین! جمعوجور کردن این منطقه امنیتی اونم در بحران بزرگی مثل زلزله بدون حتی یه مورد اتفاق امنیتی کار راحتی نیست. بچههای نیروی زمینی یگانهای ویژه شون رو 10 برابر کردن. فکر کردی به این سادگیه؟»
گوشی یکی از پاسدارها زنگ میخورد. یکی از رفقای مشترکشان است از مشهد. در ایام شهادت رفته بود مشهد که خبر زلزله آمد. او دارد از وضع منطقه از رفیقهایش میپرسد و میگوید که نایبالزیاره دوستان است. سعید میخندد و میگوید ما هم اینجا نایب الزلزلهایم!»
چای را که میخوریم میخواهم بروم بیرون که سری به مناطق زلزلهزده بزنم. شب شده و کمکم سرما دارد به این منطقه برمیگردد. کاپشن را میپوشم و راه میافتم. سعید هم همراهیم میکند. توی راه که داریم حرف میزنیم میگوید: «ببین خدا ما کرمانشاهیها رو کنار گذاشته واسه فداکاری. از مهدی نوروزی بگیر تا همین بچههای گردان خودمون. همه دو سه ساله که تو سوریه جنگیدن و حالا هم اینجا تو منطقههای زلزلهزده هستن.» میخندد و میگوید: «اصلا چند وقته که بحران خونم اومده پایین! میگویم انشاءا... که دیگه جنگ سوریه تموم میشه و دیگه هم اعزام نمیشین به هیچ جنگی. محکم و قرص میگوید نگو! من عهد کردم تو جنگ با اسرائیل شهید بشم.»
همینطور که داریم قدم میزنیم نگاهم به منطقههای زلزلهزده است. شهر سرپل ذهاب در ظاهر سرپاست. خیلی از ساختمانها سالم است. حتی بعضی مغازهها بازشده. میرسیم به شهرک شهید شیرودی، همان مسکن مهرهای معروفی که بهاندازه تمام زلزله حاشیه ساخت ولی فقط دو نفر تلفات داشت. نزدیک که میشوم مشخص است که ساختمانها کاملا سرپا هستند. فقط دیوارهای خارجی و نمای ساختمانهاست که آسیب جدی دیده. با یکی از مردم که همکلام میشوم میگوید این مردمی که توی این ساختمونا زندگی میکردن خیلیهاشون روستایی بودن و من پیش او چیزی نمیگویم ولی در فکرم میگذرد که اگر همین چند هزار نفر هنوز توی خانههای سست روستاییشان بودند حتما تلفات زلزله چند برابر میشد.
البته ظاهر و باطن شهر فرق دارد. وقتی داخل کوچهها میروی عمق خرابیها بیشتر است. یک جورهایی داخل شهر و لایههای قدیمی شهر بیشباهت به روستاهای اطراف نیست. مخروبه کامل یا آسیبدیده جدی، جوری که دیگر نمیشود از آن استفاده کرد.
برمیگردیم به چادر. حوالی ساعت 8:30 شب است. پاسدارها کمکم دارند آماده میشوند برای اعزام به منطقهها. ظاهرا اصل امدادرسانیها به دلایلی شبها اتفاق میافتد. حدود 9 و 10 شب تا هشت و 9 صبح. هوا کاملا سرد شده ولی این جماعت سرما نمیشناسند. یک روز سرمای لاذقیه، یک روز سامرا، امروز هم اینجا. شیربچههای نیروی زمینی کرمانشاه عجیب قهرمانیاند، عجیب گمناماند.