خبرنامه دانشجویان ایران: مادرش میگفت: آدم نظامی مرد زندگی نیست، جانش کف دستش است....پدرش وعده ی فرستادنش به انگلیس برای ادامه تحصیل را مطرح کرد...برادرش میگفت پس ادامه ی تحصیلت چه میشود؟!....انگار همه میخواستند به قول خودشان آینده اش خراب نشود...حتی خانواده ی خود مصطفی هم آینده اش را مانند آیینه گرفته بودند پیش رویش...مصطفی که آمد، به دل همه نشست.بالاخره جواب آخر را به مصطفی داد...جواب بله بود..
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ کتاب "اینک شوکران2" هم مانند سایر "اینک شوکران"ها روایتی کوتاه و عبرت آموز است از زندگی یکی دیگر از مردان آسمانی این کشور.
زندگی مصطفی طالبی از زبان شریک زندگی وی، مژگان کشاورزیان موضوع اینک شوکران 2 می باشد.وقتی خانم کشاورزیان در این کتاب از وضعیت اقتصادی خانواده اش می گوید، از این که حتی چای خواستگاری را مستخدم ها برده اند تا اینکه در زمان نوجوانیش خیاطی به منزلشان می آمده و لباسهایی را که از روی مجله های مد انتخاب می کرده اند را برایشان می دوخته، یا اینکه وقتی خانه ی پدریش و حال و هوای شیرینی پختن آشپزها برای عید را توصیف می کند،برایت جالب است که چنین دختری چگونه توانسته با شرایط زندگی ساده ی مصطفی کنار بیاید و در اتاق کوچکی که در گوشه ی حیاط خانه ی پدری، متروک مانده زندگیش را با مصطفی آغاز کند.
"با ماشین برادرم رفتیم بیرون، برادرم پیاده شد. مصطفی جلو نشسته بود و من عقب. عین پدر و مادرم حرف می زد؛ زندگی با من سخت است. من از فردای خودم خبر ندارم...من نه پول دارم، نه خانه، و نه حتی امیدوارم که بعدها بتوان این ها را بدست بیاورم. نه این که اصلا نتوانم، اصلا پِیَش نیستم. من فکر میکنم آدم ها با هم بهتر رشد می کنند و بالا می روند.
مصطفی اگرچه همانطور که خودش می گفت چیزی نداشت، اما همان چیزی را داشت که من می خواستم."
همسر شهید درباره ی شروع ساده ی زندگیشان این چنین می گوید:"گفته بودم جهیزیه نمی خواهم. طفلک مادرم با احتیاط برایم وسایل می گذاشت که ناراحت نشوم. چقدر توضیح می داد و توجیه می کرد که کمد که تجمل نیست بالاخره که باید لباس هایت را جـــایی آویزان کنی!
خانواده ام سر مهریه سخت نگرفتند. یک سکه طلا، یک قرآن و یک آیینه بدون شمعدان مهریه ام بود اما دست خالی روانه کردن دختر برایشان سخت بود."
با توجه به اینکه سه ماه بعد از ازدواجشان جنگ شروع شد، همسر شهید از نبودن های مصطفی و دلتنگی های خودش می گوید و از خجالت کشیدن هایش وقتی هم سن و سالهایش را می دیده که همسرانشان به شهادت رسیده اند.
ساده زیستی زندگی انبیا همیشه سرلوحه ی رفتار شهیدان بوده؛ خانم کشاورزیان در این باره خاطره ای را نقل می کنند: "میثم تازه چهاردست و پا می رفت. کف یکی از اتاق ها را حصیر انداخته بودیم. حصیر دستها و سر زانوهایش را می خراشید یک بار که مادرم بغلش کرد، سرزانوهایش را دید که خونی شده بود،شروع کرد به گریه "پای هرتار موی تو من قربانی کشتم تا بزرگ شدی، آن وقت هی سر میزنم میبینم گندم پخته می خوری. می بینم حصیر، دست و پای بچه ام را تکه پاره کرده!"
مصطفی همیشه می گفت تجمل هرقدر هم که کم باشد آدم را همان قدر از خدا دور می کند.خانم کشاورزیان در این کتاب، از رفت و آمدهایش از ملایر به همدان و تهران و کرج می گوید، که گاهی برای بیست دقیقه دیدن همسرش که در بیمارستان بستری بود از کرج به تهران می آمد و دوباره برمی گشت.
همسر شهید از ناراحتی های مصطفی می گوید که جنسش با ناراحتی من و تو خــــیلی فرق دارد...
"یک روز دیدم خیلی ناراحت است. آنقدر اصرار کردم که بالاخره گفت: اجبار کرده اند همه ی پاسدارها لباس رسمی سپاه بپوشند. گفتم دستور است دیگر مجبوری بپوشی دیگر!
گفت:پوشیدن لباس سپاه لیاقت می خواهد. اگر حرمتش شکسته شود چه؟حس می کرد درجه دادن حس معنوی بچه های جبهه را از بین می برد."
نکته ی عبرت آموزی که درزندگی این شهید بزرگوار به چشم می خورد،توجه و حساسیت ویژه ی ایشان به بیت المال است. گویا یک بار به دلیل کمبود جا یک کامیون بزرگ کمکهای مردمی آوردند در زیرزمین خانه شان. پسر کوچکش گریه و بی تابی می کرد. مادرخانمشان یک آبنبات کوچک از زیر زمین برداشتند و به بچه دادند. وقتی شهید طالبی مطلع شد، خیلی ناراحت شدند. کل ملایر را گشتند و با این که جمعه بود و مغازه ها بسته، آنقدر گشتند تا عین همان آبنبات را پیدا کردند، دو، سه بسته خریدند و روی بارها گذاشتند.
در جایی دیگر از کتاب به جراحت هایی که از زمان جنگ بر بدن مصطفی مانده اشاره می کند: "دیگر نصف استخوان زانو رفته بود. پوست دستش پر شده بود از جوشهای بزرگ عفونی. دردهای استخوانی و تب و لرزهایش با هیچ مسکنی آرام نمی شد. تشخیص دکتر سرطان خون بود. در طی دوران شیمی درمانی چهل کیلو وزن کم کرده بود. دهانش زخم می شد و نمی توانست غذا بخورد. دراوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن می پوشید و می گفت استخوانهایم یخ کرده...رگهایش خشک شده بودند و دیگر سرم قبول نمی کردند."
اما مظلومیت این شهید را می توان در روز تشییع جنازه اش دید: "جمعیت ایستاده بودند. مصطفی روی دست بود. بدن هرلحظه بیشتر ورم می کرد، اما مسولان بهشت هاجر اجازه ی دفن نمی دادند. می گفتند این که شهید نیست. برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده کنار شهدا دفن کنیم...
مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت: این را برای خودم نگه داشته ام....اما برادرش شب قبل خواب شهید حیدری را دیده بود که می گوید فردا شب برایم مهمان می آید. منتظر هستم."
کتابهای کم حجم برای مطالعه در تاکسی و مترو و وقتی که منتظر رسیدن به مقصد هستیم بسیار مناسبند. مقام معظم رهبری در جایی نقل می کنند که یک دوره کتاب 8 جلدی را در اتوبوس تمام کرده اند.
اینک شوکران2 هم که در 63 صفحه توسط انتشارات روایت فتح و به قیمت 1300 منتشر شده است، از این قبیل کتابهاست!