خبرنامه دانشجویان ایران: پس از عزل بنی صدر، منافقین اعلام قیام مسلحانه کردند. بنی صدر به منزل منافقین پناهنده شد و توسط آنان همراه با رجوی از ایران گریخت و به دامن غرب پناه برد. چهار پنج روز از عزل بنیصدر میگذشت. جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیتالله خامنهای که از جبههها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامهی شنبهها، عازم یکی از مساجد جنوبشهر برای سخنرانی بودند.
* عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی
خودرو حامل آیتالله خامنهای که از جماران حرکت میکرد، آن روز مهمان ویژهای داشت؛ خلبان عباس بابایی که میخواست درد دلهایش را با نمایندهی امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد. آنها نیم ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند و گفتوگوشان را در همان مسجد ادامه دادند.

نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همانطور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسشهای نوشتهی مردم را به سخنران میدادند، اگرچه بعضی از پرسشها تند و حتی گاهی بیربط بود.
آقا در سخنرانی مقدمهای چیدند تا به اینجا رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من میخواهم به بخشی از آنها پاسخ بدهم.»

بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با تهریش مختصر که آن روزها کلیشهی چهره و تیپ خیلی از جوانها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمهی Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.
یك دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همینطور که صحبت میکردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همهی جوامع بشری -نه فقط در میان عربها- مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدانهای... انفجار!

آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجهای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالایسر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یك محافظ، به تنهایی تلاش كرد كه آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود. چشمش به یك ضبط صوت افتاد كه مثل یک کتاب، دو تکه شده بود. روی جدارهی داخلی ضبط شكسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».
*هر وقت به هوش میآمدند، زیر لب شهادتین میگفت
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظها بلیزر سفید را انگار كه ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور میراندند.
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش میآمدند، زیر لب زمزمهای میکردند؛ شهادتین میگفتند. لبها و چشمها تکان میخوردند؛ خیلی کم البته.
%200204.jpg)
در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر آدم با قیافهی خونآلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف بردند.
با آن صورت خونآلود، کسی امام جمعهی شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمیشود کاری کرد.» محافظها با سرعت به سمت در خروجی رفتند. پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند؟ دارند تمام میکنند» اسم آقای خامنهای را که شنید، گفت: «ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید.»

انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اكسیژن و پایهی آهنی چرخدار را نمیشد برد توی ماشین. پایههای کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسك اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری داد.
یکی از محافظها پرسید: «حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت
محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آمادهباش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یکدفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دكتر فیاضبخش و چند نفر دیگر از پزشکهای مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.»
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو. تازه جراحیش را تمام كرده بود. داشت دستش را میشست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.

سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوانهای کتف و سینه به راحتی دیده میشد. 37 واحد خون و فراوردههای خونی به آقا زدند. این همه خون، واکنشهای انعقادی را مختل کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگها را مسدود کنند. کیسههای خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق میكردند، اما باز هم خونریزی ادامه داشت.
یکدفعه یکی از دکترها دست از کار کشید. دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بیراه نمیگفت؛ فشار تقریباً صفر بود. یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟
فشار کمکم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافی، همان طور که میآمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود كه دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خونریزی را بند آوردهام.»
* قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمیشد درمان را آنجا ادامه داد. کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بیمارستانی هم که میشد بعد از عمل مراقبتهای لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود. آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانینیا بود. چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی».

هلیکوپتر خبر کردند. نمیتوانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند. محافظ پشت بیسیم گفته بود كه قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نكند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و میگفتند «قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید.»
با هزار ترفند، هلیکوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها میگفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته. یکبار همان انفجار بمب بود، یكبار خونریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یكبار هم جمع شدن پروتئینها در ریه و حالت خفگی. همهی اینها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو میانداختند روی آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان میکردند تا لرز را کمتر كنند. معلوم نبود منشأ این تبها کجاست؟ ضایعهی کوچکی هم در ریه دیده بودند.
آقا لولهی تنفس داشتند و نمیتوانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمیکند. اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛ «همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟»
دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار میکرد كه برای ترمیم و پیوند به قسمتهای آسیبدیده برداشته بودند. زخمها زیاد بودند. درد زخمها خیلی زیاد بود، اما دکترها میگفتند تحمل آقا زیادتر است. میگفتند «اصلاً مسکّنها به حساب نمیآیند.»
بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه میشود؟ شکستگیش رو به بهبود بود، ولی هیچ علامت حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث میکردند که دست قطع شود یا بماند.
* آقاسیدعلی چطورند؟
امام مرتب پیغام میدادند و از اطرافیان میپرسیدند كه: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش شد. دکتر میلانینیا رادیورا گذاشت بیخ گوش آقا. آن موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازهای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.
%200132.jpg)
پیام امام خمینی به حجت الاسلام و المسلمین خامنه ای در مورد سوء قصد نافرجام به جان ایشان
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب حجت الاسلام آقای حاج سید علی خامنه ای دامت افاضاته خداوند متعال را شکر که دشمنان اسلام را از گروه ها و اشخاص احمق قرار داده است و خداوند را شکر که از ابتدای انقلاب شکوهمند اسلامی، هر نقشه که کشیدند و هر توطئه که چیدند و هر سخنرانی که کردند، ملت فداکار را منسجم تر و پیوندها را مستحکمتر نمود و مصداق «لا زال یؤید هذا الدین بالرجل الفاجر» تحقق پیدا کرد.
اینان هرجا سخن گفتند، خود را رسواتر کردند و هر چه مقاله نوشتند، ملت را بیدارتر نمودند، و هر چه شخصیتها را ترور نمودند، قدرت مقاومت را در صفوف فشرده ملت بالاتر بردند.اکنون دشمنان انقلاب با سوء قصد به شما که از سلاله رسول اکرم و خاندان حسین بن علی هستید و جرمی جز خدمت به اسلام و کشور اسلامی ندارید و سربازی فداکار در جبهه جنگ و معلمی آموزنده در محراب و خطیبی توانا در جمعه و جماعات و راهنمایی دلسوز در صحنه انقلاب می باشید، میزان تفکر سیاسی خود و طرفداری از خلق و مخالفت با ستمگران را به ثبت رساندند.اینان با سوء قصد به شما، عواطف میلیونها انسان متعهد را در سراسر کشور، بلکه جهان جریحه دار نمودند.اینان آن قدر از بینش سیاسی بی نصیبند که بی درنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پیشگاه ملت به این جنایت دست زدند و به کسی سوء قصد کردند که آوای دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمین جهان طنین انداز است.
اینان در این عمل غیر انسانی، به جای برانگیختن و رعب، عزم میلیونها مسلمان را مصمم تر و صفوف آنان را فشرده تر نمودند.آیا با این اعمال وحشیانه و جرایم ناشیانه، وقت آن نرسیده است که جوانان عزیز فریب خورده از دام خیانت اینان رها شوند و پدران و مادران، جوانان عزیز خود را فدای امیال جنایتکاران نکنند و آنان را از شرکت در جنایات آنان بر حذر دارند؟ آیا نمی دانند که دست زدن به این جنایات، جوانان آنان را به تباهی کشیده و جان آنان به دنبال خودخواهی مشتی تبهکار از دست می رود؟ ما در پیشگاه خداوند متعال و ولی بر حق او حضرت بقیة الله ارواحنا فداه، افتخار می کنیم به سربازانی در جبهه و در پشت جبهه که شبها را در محراب عبادت و روزها را در مجاهدت در راه حق تعالی به سر می برند.
من به شما خامنه ای عزیز، تبریک می گویم که در جبهه های نبرد با لباس سربازی و در پشت جبهه با لباس روحانی، به این ملت مظلوم خدمت نموده و از خداوند تعالی، سلامت شما را برای ادامه خدمت به اسلام و مسلمین خواستارم.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته روح الله الموسوی الخمینی
* سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیهی هفتاد و دو تن را نمیدانستند. از تلویزیون آمدند كه گزارش تهیه کنند. یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند:
بعد از چهار روز حال ایشان سلامت است اما... می گوید:
بسمالله الرحمن الرحیم. بعد از چهار روز که از این حادثه بر من میگذرد به فضل الهی و به کمک و تلاش بیدریغ کارکنان عزیز این بیمارستان، خودم را در وضع بسیار مناسب و خوبی میبینم. هر وقت به یاد این میافتم که این حادثه موجب شده امام عظیمالشأن ما اظهار لطف کنند و در پیامشان اظهار دلسوزی بکنند و ملت بزرگ و قهرمان ما دست به دعا بردارند و دعا کنند، در خودم احساس شرمندگی میکنم. در راه انجام وظیفه، اینگونه حوادث حوادثی نیست که این همه لطف و محبت و بزرگواری را چه از سوی امام، چه از سوی امت و همچنین از سوی کارکنان و کارمندان این واحدهای پزشکی که واقعاً شب و روزشان را در این کار گذاشتهاند، این همه اظهار شد.
من بحمدالله حالم خیلی خوب است. امروز هیچ احساس ناراحتی فوقالعادهای نمیکنم. بیشترین بخش از ناراحتیهایی که داشتم بحمدالله برطرف شده، راحت میتوانم بنشینم، راحت میتوانم از تخت پایین بیایم و راحت میتوانم غذا بخورم و در همه احوال محبت و لطف کارکنان بیمارستان، پزشکان و بقیه، به من کمک کرده و میکنند. من بدین وسیله از همین جا عرض سلام و ارادت بیپایان خودم را خدمت امام امت میکنم و به ایشان عرض میکنم که در مقابل حوادثي اینچنین، ما هیچ انتظاري نداریم و توقعی نداریم که کمترین رنجشی به خاطر ایشان بنشیند. ما معتقدیم که «سر خمّ می سلامت شکند اگر سبویی».
همچنین از امت مسلمان و قهرمان که این همه دارند فداکاری میکنند در جبههها و پشت جبههها، این همه دارند جانهای عزیز و نفیسشان را در راه خدا میدهند، انتظار نداریم که در مقابل یک حوادث کوچکی از این قبیل اظهار نگرانی و احساس نگرانی کنند و ما را بیشتر از آنچه که شرمنده هستیم، شرمنده نکنند. از خداوند متعال توفیق همه را خواستارم.
* آقای بهشتی چه شده است؟
مقام معظم رهبری تنها نه روز پس از نماز جمعه ای که ذکر آن گذشت، پاسخ استدلالهای خود را چنین دریافت کرد، آن هم از سوی کسانی که به آزادی بیان و بحث آزاد سخت اصرار می ورزیدند! ! .
%200260.jpg)
اما ایشان که آن روز در بیمارستان در وضع دشواری قرار داشتند، نحوه اطلاع خود را از حادثه حزب جمهوری اسلامی این طور شرح می دهند:
در آن حالت علاقه مند بودم ایشان را پیش خودم ببینم و احساس می کردم اگر ایشان را ببینم، گرم می شوم، قوی می شوم و خوشحال می شوم.بعد هم پرسیدم آقای بهشتی نیامد بیمارستان؟ گفتند ایشان آمد، ولی شما بیهوش بودی و خواب بودی رفت. بعد از آن، دیگر چیزی نفهمیدم، تا پس از چند روز که دوستان می آمدند پیش من، اما آقای بهشتی نمی آمد و پیش خودم تصور می کردم چون کار ایشان زیاد است و برای خودش کار درست می کند، نمی تواند بیاید بیمارستان، لکن انتظار آمدن ایشان را داشتم.

شب اول و دوم بین خواب و بیداری بودم که یکی از اطبا پیش من آمد و سرش را نزدیک گوشم آورد، گفت لازم است من یک حقیقتی را به شما بگویم و آن این است که در حزب یک انفجاری روی داده، لکن چون در حال تخدیر و یک جو بیهوشی بودم، اصلا حساس نشدم و این قضیه برایم مهم نیامد.تا این که از عوامل بیمارستان خواستم برایم روزنامه بیاورند و آنها امتناع می کردند.روز هشتم و نهم حادثه ی خود من بود که یک روز عصر، آقای هاشمی و حاج احمد آقا آمدند و نشستند پهلوی من.دکتر معالجم وارد اطاق شد.به من گفت اگر شما اجازه بدهید، قضیه ی روزنامه و رادیو را به این آقایان بگویم.چون من فشار می آوردم که رادیو بیاورند، آنها هم می گفتند اگر رادیو بیاوریم، این دستگاه های الکترونیک (چون دستگاه های زیادی به قلب و ریه و بدن من وصل بود) را مختل می کند و این در حالی بود که شب اول رادیو آوردند، پیام امام را گوش کردم، اما این جا می گفتند ایراد دارد.
یک روز یکی از بچه ها را فرستادم روزنامه بخرد بیاورد.رفت و دیگر برنگشت.من عصبانی شدم و یکی از بچه های دیگری را فرستادم، گفتم روزنامه بخرد.وقتی برگشت، گفت این جاها روزنامه نیست.به او گفتم باید بروی بگردی در این شهر بزرگ، یک روزنامه پیدا کنی بیاوری و باید دست خالی برنگردی.رفت و برنگشت.دیگر را فرستادم، او هم رفت و برنگشت و من به علت عصبانیت ناشی از دوران بیماری، قدری اوقات تلخی کردم.در همان روز یا فردای آن روز، دیدند دیگر نمی شود مرا قانع کرد، وقتی آقای هاشمی آمد بیمارستان، دکتر به آقای هاشمی گفت ایشان اصرار دارد برایش روزنامه و رادیو بیاوریم و ما نمی دانیم، مصلحت هست یا نیست؟
آقای هاشمی به من گفت: «روزنامه و رادیو برای چه می خواهی؟» گفتم: «من از هیچ چیز خبر ندارم و این جا تنها ماندم.» ایشان گفت: «حالا فکر می کنی بیرون خیلی خبرهای خوشی هست که تو این جا خودت را ناراحت می کنی؟» گفتم: «در عین حال عیبی ندارد.» گفت: «شما از جریان انفجار حزب مطلع شدید؟» در این جا حرف آن دکتر را که روز اول گفت در حزب انفجار اتفاق افتاده، به خاطرم آمد، گفتم: حزب منفجر شده؟ چه اتفاقی افتاده است؟» گفتند نه، برای بعضی از دوستان ناراحت شدم.
گفتم: «آقای بهشتی چه شده است؟» و نگران شدم.
گفتند: «آقای بهشتی هم مجروح شد.» وقتی گفت مجروح شده، بی اختیار گریه ام گرفت.و احمد آقا هم به ایشان کمک می کرد.
پرسیدم: «جراحت آقای بهشتی در چه حدی است؟ آیا مثل من، یا بهتر و یا بدتر از من است؟» گفتند نه در همین حدودهاست. از ایشان خواستم تمام امکانات پزشکی کشور را برای نجات آقای بهشتی بسیج کنند و گفتم مبادا از ایشان مراقبت نشود.بعد از ایشان پرسیدم کجا هستند. گفتند فلان بیمارستان و بالاخره مرا نگران کردند و رفتند.
وقتی که رفتند، از یکی پرسیدم مساله چگونه بود و جراحت آقای بهشتی از کدام ناحیه است؟ و احتمال دادم که چیزی را از من پنهان می کنند، که یکی از بچه های دور و بر بنده وارد اطاق شد.یک چیزی از او پرسیدم که حالا به خاطر ندارم چه بود.اما همین قدر یادم هست که به اصطلاح یک دستی زدم.او گفت، بله همان اول تمام شد، و من فهمیدم که ایشان شهید شدند.تا این که توضیحات و خصوصیات واقعه را بعدا فهمیدم و آن روزی که آقا محمد رضا به عیادت من آمد، وقتی گفتند محمد رضا بهشتی برای عیادت آمده، من به علت این که بشدت منقلب شدم، نمی توانستم حرف بزنم و خیلی حادثه برایم سخت و سنگین بود، حتی الان هم وقتی به خاطر می آورم، فکر می کنم ضربه ی سختی خوردم.
%200056.jpg)
شخصیت مرحوم بهشتی دو جنبه دارد، یکی جنبه ی شخصیت آقای بهشتی است و دیگر جنبه ی عاطفی اوست.ایشان واقعا برای دوستان نزدیکش از لحاظ عاطفی، خیلی محبوبیت داشت و در چارچوب خصوصیاتش که گفتم، خیلی لطیف بود و در خصوصیات آن شهید، خشونت نبود، بدی و بدخواهی نبود، بی جهت عصبانی نمی شد و بی خودی کسی را نمی رنجاند.آن چهره گریها و موذی گریهایی که انسان گاهی در بعضی از معاشران و دوستان مشاهده می کند، اصلا در وجود او نبود و هیچ وقت خودش را بالاتر از این حرفها نمی دانست و خودش را اسیر این چیزها نمی کرد.
* واقعاً با تفضل الهی و دعای مردم، دعای امام ، مؤثر بود
دفتر مرکزی خبر این گونه گزارش داد:
حجتالإسلام والمسلمین خامنهای، امام جمعهی تهران که در پی یک سوء قصد در بیمارستان به سر میبرد، در گفتوگویی با خبرنگار دفتر مرکزی خبر، نقطه نظرهای خود را در مورد حوادث اخیر کشور اعلام کرد. وی در مورد وضعیت عمومی خود و بمبگذاریها و ترورهای اخیر که منجر به شهادت صدها تن از فرزندان راستین خلق شده است، اظهار داشت:
از لحاظ حال عمومی من همانطوری که ملاحظه میکنید، خوشبختانه بد نیست و حال من نسبت به روزهای دیگری که یادم میآید شما آمدید و فیلمی از من گرفتید، خیلی تفاوت کرده است. کوشش پزشکان و دستاندرکاران و همهی کسانی که در این کار محبتی داشتند، واقعاً با تفضل الهی و دعای مردم، دعای امام، مؤثر بود.
امام جمعهی تهران در رابطه با شهادت 72 تن از یاران امام گفت:
در این مدت من چند روز است که از حوادث جدیدی مطلع شدم. تا مدتی از این حوادث بیخبر بودم و به من نگفته بودند. یکی حادثهی انفجار بمب در محل حزب جمهوری اسلامی و شهادت عظیم و پرخسارتی که 72 نفر از کسانی که به حق باید گفت 72 نفر از شایستگان این روزگار و در رأس همهی آنها شهید آیتالله بهشتی در این شهادت جانشان را از دست دادند. این برای من وقتی که شنیدم سنگین بود.
دربارهی این شهادت و دربارهی اینگونه حادثهها من وقتی مطلع شدم، احساس کردم که دشمن در یک شرایط بسیار بسیار دردناکی در انقلاب ما قرار دارد و وقتی که دشمن برخلاف همهی اصولی که در دنیا قابل گفتن و قابل توجیه کردن است، یکباره هفتاد و چند نفر انسان را مورد سوء قصد قرار میدهد که در میان این علما و مجتهدها، کارکنان برای این ملت و خدمتگزاران شبانهروز خستگیناپذیر برای دین هستند، خود این کار حالا کار کیست، کاری ندارم؛ کار مجاهدین است، کار طرفداران بنیصدر است، کار کیست، آن برای من مهم نیست، نفس عمل برای من مهم است که وقتی دشمن، دشمن جهانی ما به وسیلهی یک گروه داخلی یک چنین فاجعهی اینطور پلید و جنبشی را سازماندهی میکند، این حاکی از نهایت عجز دشمن است.
البته آقای بهشتی خیلی خیلی بزرگ بود و این مردم هنوزم که هنوز است، به نظر من آقای بهشتی را نشناختهاند. بهشتی در آینده شناخته خواهد شد. بهشتی را ماها میشناختیم که سالیان درازی کوشش او را در راه پیشبرد این انقلاب دیده بودیم از نزدیک که قدم به قدم چگونه این مردم انقلاب را پیش برد. کاری هم نداریم، اثبات هم لازم ندارد، اثبات خواهد شد.
اما یک نکتهای به نظرم رسید که به مردم بگویم و آن نکته این است که شهادت از خصوصیات این امت است. این یک طبیعت شهادت است که خدا این برکت را در شهادت گذاشته، که هرچه آن کسی که شهید میشود بزرگتر باشد، درست است که آن شیء از بین میرود، اما هیچ خسارتی از این ناحیه عائد نمیشود. این مثل این است که فرض کنید انسان در یک بازار خیلی پرعظمتی برود یک وقت و یک سکهی طلا خرید کند. خوب به اندازهی یک سکهی طلا میگیرد. یعنی شهادت یک عمل، یک حرکت بیخسارت است. آقای مطهری هم که شهید شده بود، یک عدهای دستپاچه بودند که حالا چه خواهد شد؟ الحمدالله دیدید که آقای مطهری شهادتش برای اسلام از حضورش برای اسلام کمفایدهتر نبود. آقای بهشتی هم همینطور.
به هرحال این حاکی از عجز دشمن است. حاکی از ناتوانی دشمن و حاکی از درماندگی است و این از آقای بهشتی و از این دوستانی که در این راه جانشان را گذاشتند، چیزی نخواهد کاست.
نکتهی دومی که در اینجا باید بگویم این وظیفه مردم است. مردم باید بدانند دشمن ما، دشمن جهانی ما، در کار این انقلاب درمانده است چه باید بکند. یکی از دو کار هم بیشتر ندارد. راه سوم برای او وجود ندارد؛ یا باید رجال این انقلاب را همه را از انقلاب بگیرد که نمیشود. خواهید دید بهشتیها درست خواهند شد و خواهند آمد، صحنه را پر خواهند کرد و همینطور دیگران. راه دومی که برای دشمن این انقلاب وجود دارد، خارج کردن مردم از صحنه است و این هم همینطور که تا حالا ملاحظه میکنید، برای دشمن امکان پیدا نکرده و إنشاءالله هرگز امکان پیدا نخواهد کرد.
اما باید دید مردم چگونه و به برکت چه چیزی در صحنه میمانند؟ این مهم است. مسأله این است که این انقلاب، انقلابی است که با اسلام و مردم سر و کار دارد و این هست که مردم را در صحنه نگه میدارد. علت این که امام این همه روی اسلام و احکام اسلامی در انقلاب تکیه میکنند، این است که حواسشان را جمع کنند. ما مقاومتها هنوز داریم. ما هنوز کارها داریم. هنوز این قدر حوادث و پیشآمدها داریم، در همهی این حوادث مردم باید تصمیم بگیرند. حواس مردم جمع باشد که از آن نکتهای که دستگاههای خارجی و دشمنان این انقلاب میخواهند اسلام را از متن این انقلاب بگیرند، از او غافل نمانند. این خیلی چیز مهمی است.
بایستی اسلام در این انقلاب بماند. بایستی احکام اسلام به عنوان محور این انقلاب بماند. مردم حواسشان جمع باشد که در این مورد فریب نخورند و این همان چیزی است که در حقیقت تضمینکنندهی این است که مردم در صحنه باقی بمانند.
حجتالإسلام خامنهای در رابطه با جنگ تحمیلی و در پیامی به رزمندگان اسلام اظهار داشت:
من پیام به همهی بچههایی که این دو سه روز در رادیو و تلویزیون میشنیدم که فلانجا را گرفتند و فلانجا را کوبیدند، پیام من به همهی این بچهها این است که بدانند تمام این بازیها برای این است که آنها آنجا نجنگند. حواسشان جمع باشد، بجنگند. صدام حسین و پشت سر او اربابانش، سخت درماندهاند. برای این که آنجا را خراب کنند، بنده و امثال بنده را ترور میکنند. بجنگید؛ با قدرت و مقاوم. تمام این مقدمات برای این است که شما در آن جنگها شکست بخورید. نظامیها طراحی کنند و افسران مباشر مشغول بشوند، نیروهای سپاه پاسداران و جنگهای نامنظم و دیگران با هماهنگی کامل یک لحظه این دور جنگ را نگذارند که متوقف بماند. اگر این کار شد، این بزرگترین مشت به دهان دشمن و تمام این چیزهایی هم که اینجا ملاحظه میکنید، اینها خنثی شده است.
* احساس کردم که مرگ در مقابل من است
رهبری عزیز انقلاب خود از ماجرا این طور می گوید:
آن وقتی که بمب منفجر شد در آن مسجدی که من بودم، از وقتی که بار اول افتادم زمین -نفهمیدم البته چه جوری شد که افتادم- تا وقتی که به کلی بیهوش شدم و بعد از چند روز به هوش آمدم، سه مرتبهي دیگر به هوش آمدم.
در این فاصله سه بار لحظاتی به هوش آمدم و هر دفعه یک احساسی داشتم که آن حالات را من هیچ وقت یادم نمیرود. یکیش که حالا این جا عرض میکنم، این است؛ در یکی از اين حالات احساس کردم که من دارم میروم، یعنی دارم میمیرم. احساس کردم که مرگ در مقابل من است. کاملاً خودم را در مرز عالم برزخ مشاهده کردم.
بهطور خلاصه اگر بخواهم در یک کلمه بگویم، احساس کردم که در آن حال، انسان هیچ دستاویزی بهجز خدا ندارد؛ هیچ دستاویزی. یعنی هرچه هم عمل آدم پشت سر خودش داشته باشد، باز هم اگر تفضل الهی و رحمت خدا را نتواند جلب کند، آدم خاطرجمع نیست به آن عمل. آدم شک میکند که این عمل را با اخلاص بهجا آوردهام؟ آیا نیّتم صددرصد خدایی بود؟ آیا در آن شرک نبود؟ آیا ریا در آن نبود؟ ملاحظهی این و آن نبود؟ میدانید، اینجوری است ها. چون واقعاً ماها مرکز عیوبیم دیگر، همهی شائبهها در ما هست متأسفانه.
آنجا انسان احساس میکند که مثل پر کاهی بین و زمین و آسمان است. این احساس را انسان دارد و منقطع میشود. از همه چیز منقطع میشود. من این حالت انقطاع را در آن وقت احساس کردم و تضرع کردم پیش خدای متعال؛ پروردگارا میبینی که من چقدر دستم خالی است و چقدر محتاجم. اگر تفضلی کنی، کردی وإلاّ ما رفتیم. منظورم مردن نبود ها؛ رفتن از وادی سعادت بود. بعد دیگر بیهوش شدم و نفهمیدم چیزی را
.

پایگاه خبری جوان در خصوص دیدار جمعی از اعضای تیم حفاظت و اعضای تیم پزشكی حضرت آیتالله خامنهای بعد از 25 سال، نوشت:
در این مراسم كه نزدیك به 4 ساعت به طول انجامید، آقایان خسروی وفا، حاجیباشی، جباری، جوادیان، پناهی و حیاتی از محافظان قدیمی رهبر انقلاب، به همراه 3 نفر از تیم پزشكی ایشان ــ دكتر میلانی، دكتر زرگر و دكتر منافی ــ به مرور خاطرات خود از ششم تیر 1360 پرداختند. آنچه میخوانید روایتی است كوتاه از این نشست.
- اصلا اون روز مسجد یه جور دیگه بود...
- راست میگه! مثل همیشه نبود، هفتهی قبل هم كه برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود!
- توی حیاط یه جایی واسه ضبط صوتها درست كرده بودیم.
- نماز ظهر كه تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون.
- سئوالها هم خیلی تند و بعضا بیربط بود...
- پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت كردی.
- آقا اول كمی درباره شایعات علیه شهید مظلوم بهشتی صحبت كرد و بعد هم اشاره كرد كه من اصلا دختر ندارم!
- من دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد.
- نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا كسی شك نكنه!
- منم فكر كردم ضبط بچههای خود مسجده؛ دیگه شك نكردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!
- ولی نفر آخر، از خودشون بود!
- آره! آره! چون دقیقا ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون!
- من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! كمی زیر و بمش را نگاه كردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض كردم، گذاشتم سمت راست، كنار میكروفن، كمی با فاصلهتر از آقا!
- یكدفعه میكروفن شروع كرد به سوت كشیدن...
- آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست كنید یا اصلا خاموش كنید.
- منبریها این جور مواقع كمی عقب و جلو میشن تا بلكه صدا درست بشه!
- من روبروی آقا، كنار در شبستان وایساده بودم، آقا كمی به عقب و سمت چپ رفتند كه یكدفعه...
- یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید...
- اول فكر كردم، تیر اندازی شده...
- سریع اسلحهام رو درآوردم... تا برگشتم دیدم...
و اشك، چنان سر میخورد توی صورتش كه هر چهقدر هم لبش را بگزد؛ نمیتواند كنترلش كند... سرش را تكان میدهد و به "حاجیباشی" نگاه میكند، او هم سرش را انداخته پائین و با دست اشكهایش را میچیند. "پناهی" به دادش میرسد و ادامه میدهد:
ــ مردم اول روی زمین دراز كشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج كرده بودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم ــ بغضش را فرو میخورد ــ "آقا" از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین! داد زدم: حسین! "آقا"... تا برسم بالای سر "آقا"، "حسین جباری" تنهایی "آقا" را بلند كرده بود و به سمت در میرفت...
"جوادیان" كه هنوز صورت گردش سرخ سرخ است، فقط سرش را به طرفین تكان میدهد و حتی چشمهایش را هم از ما میدزدد. "حیاتی" اما ماجرا را اینگونه ادامه میدهد:
ــ هرطور بود راه را باز كردیم و خودم برگشتم پشت تریبون، ضبط صوت مثل یك دفتر 40برگ از وسط باز شده بود. با ماژیك قرمز هم روی جداره داخلیاش نوشته بودند: "اولین عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"
***
ــ به هر ترتیبی بود آقا را سوار ماشین كردیم. یك بلیزر سفید. با سرعت از بین جمعیت كنده شدیم و راه افتادیم. توی راه یك لحظه آقا به هوش آمدند. نگاهی به چهرهی من كردند و از هوش رفتند. بعدها پرسیدم آن لحظه چه چیزی احساس كردین، گفتند: "دو چیز! یكی اینكه ماشین داشت پرواز میكرد و دیگر اینكه سرم روی پای كسی بود..."
حاجیباشی یكدفعه نگاهش را از زمین میكند و بلندتر میگوید: توی ماشین همهاش به این فكر بودم كه اگر اتفاقی بیافته، مردم به ما چی میگن؟! و دوباره باران، حرفهایش را خیس میكند.
"جوادیان" ادامه میدهد: از جلوی یك درمانگاه گذشتیم كه گفتم: "حسین! برگرد... درمانگاه ..."
پنج نفری وارد درمانگاه شدیم، همه هول برشان داشته بود، یك نفر غرق خون توی آغوش جباری، 3 نفر هم با لباس خونی و اسلحه دنبالش... اولین دكتری كه آمد و نبض آقا را گرفت، بیمعطلی گفت: دیگه كار از كار گذشته و رفت... پرستاری جلو آمد و گفت: "ببرینش بیمارستان بهارلو؛ پل جوادیه!"
به سرعت دویدیم سمت ماشین. پرستار هم همراهمان شد، با یك كپسول اكسیژن كه توی ماشین نمیرفت و بچهها روی ركاب در عقب گرفتنش تا بریم بیمارستان بهارلو...
توی مسیر بیسیم را برداشتم و :
- حافظ هفت! مركز... مركز! موقعیت پنجاه - پنجاه... (پنجاه - پنجاه موقعیت آمادهباش بود) بعد گفتم: مركز! حافظ هفت مجروح شده!
دوباره همه با هم ساكت شدند... انگار همین دیروز بوده، همین دیروز كه از توی ماشین اعلام میكنند به دكتر فیاض بخش، دكتر زرگر و ... بگوئید از مجلس خودشان را برسانند، بیمارستان بهارلو.
ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه میشود. برانكارد میآورند. آقا را میرسانند پشت در اتاق عمل. دكتری كه از اتاق عمل بیرون میآید؛ نبض را میگیرد و با اطمینان میگوید: "تمام كرده!" اما...
اما دكتر فاضل كه آن روز اتفاقی و برای مشاورهی یكی از بیماران در بیمارستان بهارلو حضور داشته، خودش را به اتاق عمل میرساند و دستور آماده سازی اتاق عمل را میدهد.
***
دیدار بعد از 25 سال
از راست آقایان دكتر باقی، دكتر میلانی، دكتر منافی، محمود خسرویوفا، دكتر زرگر، جوادیان، حسین جباری، مجتبی حیاتی، دكتر مرندی، رضا حاجیباشی، پناهی، حجتالاسلام مطلبی
ــ شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیكانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دكتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم. و من آماده شدم برای جراحی.
دكتر زرگر ادامه میدهد: "رگ پیوندی میخواستیم، پای راست را شكافتیم. رگ دست راست و شبكه عصبیاش كاملا متلاشی شده بود. فقط توانستیم كمی جلوی خونریزی را بگیریم و كمی هم پانسمان كنیم. تصمیم بر این شد كه آقا را ببریم بیمارستان قلب."
دكتر میلانی هم كه مثل دكتر زرگر تمام موهای سرش سفید شده، غرق روزهای تلخ دهه 60 شده است، آرام و با تامل تعریف میكند:
ــ جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از تركش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یكی از تركشها زیر گلوی آقا جا خوش كرده بود. قسمتی از سینه ایشان كاملا سوخته بود! یكی دو تا از دندهها هم شكسته بود. دست راست هم كاملا از كار افتاده بود و از شدت ضربه ورم كرده بود. استخوانهای كتف و سینه كاملا دیده میشد. 37 واحد خونی و فراوردههای خونی به آقا زده بودند كه خود این تعداد، واكنشهای انعقادی را مختل میكرد... دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز كنیم و دوباره رگها را مسدود كنیم... خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به ارادهی ما نبود...
و دكتر منافی چشمهایش را روی هم میگذارد و آن روزها را اینگونه از پشت پرچین خاطرات ماندگارش بیرون میریزد: "مردم بیرون بیمارستان صف كشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام كرده بود جراحت به قلب آقا رسیده، عدهای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و میگفتند میخواهیم "قلبمان" را بدهیم... با هلیكوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد... عمل جراحی 3 ساعت طول كشید و آقا به بخش "آی سی یو" منتقل شدند. شب برای چند لحظه به هوش آمدند...كاغذ خواستند تا چیزی بنویسند... كاغذ كه دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند كلمه را به زحمت كنار هم چیدند:
- همراهان من چطورند؟
***
چند روز بعد كه دیگر مطمئن شده بودیم، دست راست كاملا از كار افتاده است، از تلویزیون آمدند تا گزارش تهیه كنند، یك ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش بیایند، وقتی پرسیدند كه حالتان چطور است؟ این پاسخ را گرفتند:
بشكست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شكند اگر سبویی
***
و حالا كه 25 سال از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهك فرقان بیشتر خودش را نشان میدهد كه به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود كه از حزب خارج میشد "و فردای آن روز هفتم تیر بود...
حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سالهاست ضربان قلب این مردم میگوید: "دست" خدا بر سر ماست... این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده، سوغات یك سفر غیبی به آن سوی ابرهاست كه پیش رهبر مانده تا به قول دكتر میلانی: "با دست موعود بیعت كند..."
***
صدای اذان یعنی شوق پرواز در آسمان آبی نماز. خودمان را به نمازخانه میرسانیم، این گروه آشنای قدیمی، صف اول و دوم نماز میایستند... رهبر كه میآید مثل پروانههای حرم رضوی كه در بهار گرد زائر حضرتش بیقراری میكنند، دور آقا حلقه میزنند. دكتر میلانی زودتر از باقی خودش را به آقا میرساند و همینطور كه با چشم خیس به دست آقا خیره شده، دست رهبر را میبوسد و غرق آن نگاه پدرانه میشود... و چه خندهی شیرینی بر لبهای رهبر نقش بسته، خیلی وقت بود این جمع سالهای جوانی را یكجا ندیده بود... چه غافلگیری لذت بخشی.



