تاریخ انتشار: دوشنبه 1393/09/03 - 10:49
کد خبر: 148428

حکایت شهیدی که همسایه را شفا داد

خبرنامه دانشجویان ایران: مسئول قرارگاه نور در نقل قول از دوستش گفت: در مراسم عقدم بغض گلوم رو گرفته بود بابا نبود؛ اما باهاش حرف می‌زدم، مادرم با نگاه بهم می‌فهموند: پسرم! در مجلس عقدت بغض نکن، من آتیش می‌گیرم...

به گزارش "خبرگزاری دانشجو"، جواد تاجیک، فرمانده قرارگاه نور سازمان بسیج دانشجویی شب گذشته در یادواره شهید حمید زرگوشی و شهدای فرهنگیان که به همت بسیج دانشجویی پردیس امام صادق (ع) در تالار بنیاد حفظ و نشر آثار دفاع مقدس ایلام برگزار شد، گفت: وقتی می‌گوئیم مفقود‌الاثر یعنی؛ گم شده، بدون نشان، خانواده‌ای چشم انتظار، یعنی بچه‌ای بی پدر، پدر و مادری بی‌تاب.

 پدر و مادر شهدا رو ببینید که در مراسم مختلف میرن سر مزار پسرشون، سال تحویل کنار سنگ قبر پسرشون سفره هفت سین پهن می‌کنند، گلاب می‌پاشند، درد دل می‌کنند؛ اما امان از دل خانواده‌هایی که هنوز چشم به راه هستند، شهید مفقود یعنی فقط یک یاد، یک قاب عکس، چشمان منتظر در پشت در و سال‌ها در حسرت یک خبر سوختن.

 خیلی از خانواده‌های مفقودین منتظر برگشتن عزیزشون بودند، تقریبا 11- 10 سال پیش اعلام شد دیگه ما مفقودی به این معنا که خودش برگرده نداریم، همه مفقودین ما شهید هستند، اون‌هایی که امید داشتند اسم گم شده‌هاشون در اردوگاه‌های عراق به ثبت نرسیده باشه؛ اما زنده باشند تمام امیدشون نقش بر آب شد، حالا یک فصل جدیدی به اسم "به دنبال عزیز گشتن" شروع میشه، وقتی جنگ تمام شد حدود 45000 مفقود داشتیم، یادواره این شهیدی که امشب نام و یادش را گرامی می‌داریم تنها یکی از آن خیل عظیم است.

 در مقدمه کتاب من زنده‌ام اثر خانم معصومه آبان ذکر شده که تا سه سال اول اسارت همان مانتو و مقفنه‌ای که با آن اسیر شدند به تن داشتند؛ چرا که اجازه نمی‌دادند لباس اسارت به تنشان بشینه، نماینده صلیب سرخ که آمد از آن‌ها درخواست کرد، عزت رو ببینید، از این چهار نفر خواهش کردند که لباس تحویل بگیرند؛ این بانو و همرزمانشان تا سه سال اول اسارت فقط یک دست لباس داشتند که همان رو می‌شستند و خیس به تن می‌کردند، رهبر که این کتاب رو قرائت کردند در وصف این اثر نوشتند: من از پشت لایه‌های اشک این کتاب را مطالعه کردم.
 در مقدمه این کتاب یادی از شهید حسین پور، طلبه بسیجی شده، پسر این طلبه شهید هر شب پشت در می‌خوابید تا اگر باباش اومد اولین کسی باشه که بابا رو ببینه، بعضی از بچه‌ها تویه این کشور با این حس و فضا بزرگ شدند، بچه‌های شهدا خیلیاشون پدرشون رو ندیدند، شهید ناصر کاظمی اول فروردین عقد کردند، شش فروردین شهید شدند و پسرشون شش ماه بعد به دنیا آمد پسری که هیچگاه پدرش رو ندید.

 خانم شهید زین الدین می‌گفت: ما به اندازه تعداد انگشتان دو تا دست با هم غذا نخوردیم، شهید حسین خرازی هم همینطور، شهید حسین علی یاری نصب، فرمانده گردان حنظله که تویه عملیات والفجر مقدماتی در فکه شهید شد دخترش دو ماه بعد از شهادتش به دنیا اومد برادرش 10 ماه قبل از خودش شهید شده بود.

 سال 1390 تعداد 20 جوان شیعه لبنانی حزب اللهی رو دعوت کردیم اومدند ایران که برن راهیان نور، روز اول تویه شلمچه وقتی دیدند که جوونایه ایرانی پا برهنه تویه خاک‌ها راه می‌رن اعتراض کردند، سوال کردند، طعنه زدند می‌گفتند چرا شما ایرانیا اینقده زود اشکتون درمیاد؟ روز سوم آمدند کانال حنظله، اونجا وقتی آقای عزیزی، بازمانده کانال حنظله تعریف کرد که بچه‌های گردان تویه کانال افتادند، محاصره شدند و فقط 4 نفر تونستند برگردند این لبنانیا منقلب شدند.

 حاج سعید قاسمی می‌گفت: من تویه قرارگاه نشسته بودم می‌دیدم که شهید همت بعد از شهادت علی یاری نصب با بی‌سیم‌چیش داره صحبت می‌کنه بهش می‌گه: بگو، حرف بزن با من، تو رو خدا بی‌سیم رو قطع نکن، بی‌سیم چی شهید یاری نصب می‌گفت: شارژ بی‌سیم من داره تموم می‌شه، بعثی‌ها هم اومدند دارن دونه دونه تیر خلاصی به بچه‌ها می‌زنند فقط یه جمله حاجی، یک جمله حاج همت؛ به امام سلام برسون و بگو همونطور که خواستی مردانه ایستادیم، مقاومت کردیم و شهید شدیم، حالا از ما راضی هستی؟

 شهدا چیکار کردند که همه رو اینطور شیدا می‌کنند؟ از غرب خاورمیانه اومده غرب ایران، اشک می‌ریختند و می‌گفتند ما اینجا می‌مونیم و دلیلی برای برگشتن به لبنان نمی‌بینیم؛ این‌ها برگشتند لبنان، دو هفته بعد یکی از دوستام رفت این کشور و بچه‌ها رو دید، می‌گفتند که خانواده‌ها‌مون می‌گن شما چرا اینجوری شدین؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی دیدید شما؟ بخشی از دست نوشته گردان شهدای خنظله رو که 16 سال بعد از شهادت بچه‌ها تویه تفحص پیدا شده بود رو به پدرشون نشون دادند؛ " امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم آب را جیره‌بندی کردیم، نان را نیز همین طور، عطش همه را هلاک کرده، همه را به جز شهدا که در انتهای کانال خفته‌اند، فدای لب تشنه‌ات ای پسر فاطمه"، و پدر این زائر تا صبح اشک ریخته بود.

 سال 89 دوستان کرد ما در عراق 12 تا شهید در کنار شهر سید صادق پیدا کردند، ما دو تا از این شهدا رو در بوستان نهج الباغه در منطقه 2 تهران دفن کردیم، چند روز بعد از این تدفین، خانواده‌ای مراجعه کرد گفت: خواب دیدیم و این شهید، شهید ماست، سردار باقر زاده، فرمانده گروه تفحص به این خانواده گفت: ما نمی‌تونیم خواب را حجت قرار بدیم، خواب‌ها برای افراد مختلف تکرار شد، خواب اول چی بود؟ خواهر شهید حمیدرضا ملاحسنی خواب دیده بود که برادرش تویه یه مجلسی نشسته که جمعیت زیادی حضور داشت، رو به حمید رضا می‌گه که: حمید جان اونجا چیکار می‌کنی؟

- : خواهر مگه نمی‌خواستی که ما برگردیم؟ مگه توسل نکرده بودی؟ مگه حضرت زهرا رو قسم نداده بودی؟ حالا اجازه دادند ما برگشتیم، اومدیم همه اینایی که تویه مجلس هستند رو شفاعت کنیم.

- : مگه تو می‌تونی این همه آدم رو شفاعت کنی؟ اصلا تو می‌شناسی اینا رو؟ میدونی اسمشون چیه؟

- : بله، این لطفیه که خدا در حق ما کرده، به ما اجازه دستگیری داده.

 اما اینا کی بودند؟ این 12 شهید بعد از اسیر شدنشون در عملیات والفجر 4 بنا به دلایلی که برای ما مشخص نیست در بیمارستان نظامی شهیر سید صادق در عراق دفنشون می‌کنند، اوایل سال 1389 در جریان توسعه سید صادق چند تکه استخوان از دل خاک به بیرون می‌ریزه، یه خانم اهل تسنن کرد ایرانی که همسرش عراقی بوده این صحنه رو می‌بینه حدس میزنه که اینا باید ایرانی باشند به برادرش تویه مریوان می‌گه، اون هم به بچه‌های تفحص در اهواز منتقل می‌کنه، رئیس گروه رفت این 12 شهید رو بیاره، مردم شهر سید صادق اجازه ندادند که ما این‌ها را به صورت عادی از دل خاک بیرون بیارم می‌گفتند باید با تشریفات این 12 شهید را از دل خاک بیرون آورد، این 12 بزرگوار با احترام به شهر سلیمانیه منتقل شدند، 12 تابوت از ایران فرستادند، آقای گل محمدی می‌گفت ما درخواست کامیون کردیم ولی مردم کرد این منطقه 12 آمبولانس نو در اختیار ما گذاشتند، ستونی درست شد، ما راه افتادیم، اول هر شهر یا روستایی که می‌رسیدیم تمام مردم اهل تسنن کرد عراقی از این شهدا استقبال می‌کردند چرا؟ اون موقه که این 12 رزمنده می‌تونستند سد دروندکان رو منفجر کنند و تمام روستاها رو آب ببره، امام فرمود این کار رو نکنید مردم آسیب می‌بینند، این محبت و عشق وافر از اون موقه تو دل مردم جا افتاده.

 آقای یکتا می‌گفت: رفتم کشمیر هندوستان، استقبالی که از ما شد تعجب برانگیز بود، همه مردم شیعه و مقلد حضرت امام و رهبر بودند، زنان و مردان این شهر با گل آمده بودند به استقبال ما و بر سرمان گل می‌ریختند، رفتیم تویه یه مجلسی که 500 نفر نشسته بودند، یه جوون از پشت تریبون نوشته‌ای می‌خوند و همه گریه می‌کردند، گفتم چی داره می‌خونه؟ گفتند: امروز نوبت شهید باباییه، ایشون دارن خاطرات شهید بابایی در کتاب پرواز تا بی‌نهایت رو می‌خونه، چی تو فکر این‌ها بود که لحظه آخر، تویه اون کانال یه جوونی که میدونه شهید میشه، می‌گه فقط به امام یه جمله بگو " از ما راضی شدی یا نه؟" بعد نتیجه‌ش میشه این که از گوشه و کنار عالم شیفته و عاشق این بزرگمردان می‌شن؟ بارها درخواست کردند، می‌گن میشه ما از این شهدا ببریم تویه کشور خودمون دفن کنیم؟

 در سال 1385 پنج شهید گلگون کفن در یکی از مناطق اسلام شهر دفن کردیم بعضی از مردم راضی نبودند می‌گفتند: قیمت خونه‌هامون میاد پایین بعدا رسم می‌شه هر کی میمیره رو می‌یارن اینجا دفن می‌کنن. این شهدا اومدند و با عزت و احترام دفن شدند یک ماه بعد از این خاکسپاری، دهه محرم شروع شد، یک شب تویه مجلس عزاداری یه خانمی سراسیمه اومد طرف حسینیه خانم‌ها و گفت: من یکی از کسانی هستم که می‌گفتم این شهدا رو نیارید، اینا دیگه قدیمی شدند، واسه چی از بیابونا اینا رو جمع می‌کنید می‌یارید تویه شهرها؟ تویه این مدت که شهدا آمدن، روم نشد که بهشون سر بزنم، یه بچه 12 ساله دارم مشکل حرکتی داره نمی‌تونه راه بره، دیشب آمدند به خواب من، گفتند: ما همون همسایه‌هات هستیم که تازه آمدیم، اگر چه شما نمی‌خواستی که ما همسایه‌ت باشیم؛ اما حالا ما حق همسایه‌گی رو برات به جا می‌یاریم، بعد از نماز صبح رو به قبله سه مرتبه  بگو " الحمدالله"، اون خانم می‌گفت اینو که گفتم دیدم بچه‌م داره تویه خونه راه می‌ره، الان اومدم به شهدا بگم که غلط کردم اینجوری حرف زدم.

 شهید عبدالمجید امیدی رو کی می‌شناسه؟ تویه همین ایلام زندگی می‌کرد، یه محاسن خوشگلی داشت، مجید تویه میمک حماسه‌ای آفرید که تویه تاریخ ثبتش کنن، ایشون مفقوده و هیچ اثری ازش نیست، جواد چناری براش شعر گفته بود این شاعر هم دوتا برادرش شهید شدند، به جواد گفتم قصه مجید رو تا آخر می‌دونی؟ یکی از هشت نفری که با مجید بود نقل می‌کرد می گفت: امیدی و میرمعینی بعد از 8 روز مقاومت در لحظه‌های آخری که می‌خواستند برگردند سمت نیروهای خودی اسیر می‌شن بعد از یک مقاومت جانانه، میر معینی تعریف می‌کرد: من هنوز محاسن به صورت نداشتم اما مجید محاسن بلندی داشت بعثیا فکر کردند که مجید به خاطر محاسن و مقاومتش پاسداره، اینا به مجید که رسیدند دست می‌انداختند تویه محاسن مجید و دسته دسته از موی محاسن امیدی رو با شدت می‌کشیدند، صدای این خشی که از کنده شدن پوست صورت مجید به گوش می‌رسید و خونی که از محاسنش بر زمین ریخته می‌شد ما رو آزار می‌داد، مجید می‌گفت: حسرت یک آه رو به دل این بعثیا می‌ذارم، این مرد جوان 22 ساله ایلامی حسرت یک آه رو به دل ارتش بعث گذاشت، به جواد چناری گفتم: این تیکه آخرش رو شنیده بودی؟ زد زیر گریه، گفت: نه، من کوچیک بودم دیدم با داداشم داره به سمت خونه‌مون می‌یاد بهش گفتم چه ریشایه خوشگلی داری، مجید دستی به محاسنش کشید گفت: قابل شما رو نداره. عده ای در تهران به عشق مجید زندگی می‌کنند.

 آقای حیدر حسنی تعریف می‌کرد: مجید اهل شکم نبود اما 6 شبانه روز محاصره و گشنگی مفرط بهش فشار آورد، به حیدر گفته بود: میشه برگردیم ایلام، بیایم خونه شما، مادرت برنج درست کنه ما هم یه دیس پر غذا بخوریم، حسنی می‌گفتش که من تا مدت‌ها لب به برنج نزدم، هر وقت برنج می‌بینم یاد مجید میوفتم، اونا عند ربهم یرزقون هستند، این ماییم که بهشون نیاز داریم، هر وقت بارون میومد مادر مجید ساعت‌ها زیر بارون می‌ایستاد، بهش گفتند: مادر جان چرا این کارو می‌کنی؟ جواب می‌داد که یه گوشه‌ای از این دنیا جسد پسر من هم زیر بارونه می‌خوام بگم پسرم منم به یادت هستم.

 بمیرم برای داغ دل این پدر و مادرا، تا به خونه‌شون سر نزنید، باهاشون صبحت نکنید نمی‌فهمید که چه به این ها گذشته، به قرآن که ما به این خانواده‌ها مدیونیم.

 بهروز سال 61 عملیات مسلم بن عقیل تویه سومار مفقود شده بود اسفند 92 مشخص شد بهروز صبوری یکی از شهدای گمنامیه که تویه دانشگاه خلیج فارس بوشهر دفنش کردند، از مادرش دعوت شد که بیاد دانشگاه خلیج فارس بوشهر که بعد از 31 سال پسرش رو ببینه، به ما ماموریت دادند که شما مادر شهید رو راضی کنید که پسرش رو از بوشهر به تهران منتقل نکنه، این مادر می‌گفت: بذارید بهروزم رو ببرم، این جدایی بسه برای من و پسرم. همین که بر سر جنازه فرزندش رسید اشاره کرد: تو چرا اینجا خوابیدی؟ مادرت داره برات بال بال می‌زنه، تو همه امید زندگی من هستی، وقتی تو رفتی بابات دق کرد، تویه این سال‌ها هر جا فکرشو بکنی دنبالت گشتم، منطقه‌ای که تو شهید شدی بارها اومدم، امسال زانوم ترک برداشت اما از ترس اینکه خواهر و برادرات دیگه نذارن دنبالت بگردم هیچی نگفتم، اگه امسال پیدات نمی‌شد حلالت نمی‌کردم، تویه این سال‌ها اون غذایی رو که تو دوست داشتی رو به عشق تو لب نزدم، یادته موقعی که داشتی می‌رفتی با هم یه پارچه شلواری گرفتیم دادیم خیاط سر کوچه‌مون؟ تو که نیومدی؛ اما من اون شلوارو رفتم برات گرفتم نگه داشتمش تویه خونه‌س، دیگه جدایی تموم شد، مادر! میارمت پیش خودم، حالا نمی‌خوای دست بندازی دور گردن مادرت؟ نه پسرم، بذار من بیام روی ماهت رو ببوسم.

ما فکر می‌کنیم جنگ تموم شده؟ بله، ظاهرا جنگ تموم شده، دیگه موشک بارانی نیست ولی غوغا و طوفانی که جنگ در دل این خانواده‌ها به وجود آورده که تموم نشده، جنگ برای این‌ها ادامه داره، تویه مزار شهدای اهواز یه نفر یقه‌مو گرفت گفت: تو می‌دونی داری چی می گی؟ درک نمی‌کنی، بچه شهید بودن رو نمی‌فهمی، ما از بچه‌گی بابا می خواستیم، نداشتیم، مدرسه میرفتیم اما بابا نبود که دست ما رو بگیره، بچه‌های مردم رو می‌دیدیم که دستشون تو دست باباشونه، بعض ما رو خفه می‌کرد.

امرالله بابابزرگی در عملیات والفجر 8، عکس دو تا بچه شو نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت، حاج حمید پارسا تعریف می‌کرد: رفتم پیشش گفتم چی شده؟ گفت دارم باهاشون خداحافظی می‌کنم، بهشون می‌گم: فکر نکنید شما رو نمی‌فهمیدم، یه وقت نگید برام مهم نیستید، 14 سال بعد که امرالله رو برگردوندند، دختر 14 ساله‌ش به دنبال تابوت پدرش می دوید، فکر می‌کنید چی می‌خواست؟ فقط یه تیکه از استخوان دست باباش رو که بکشه روی سرش تا غم یتیمیش کم بشه.

دوستی دارم که فرزند شهید هستند، برام صبحت می‌کردند: در یک مراسم عقدم بغض گلوم رو گرفته بود بابا نبود؛ اما باهاش حرف می‌زدم، مادرم با نگاه بهم می‌فهموند: پسرم! تویه مجلس عقدت بغض نکن که من آتیش می‌گیرم، همسرم می‌گفت قاسم چته؟ هیچ کس درک نمی‌کرد، همه کادو آوردند از دیدن هدیه عموم بعضم ترکید و همه اهل مجلس پا به پای من گریه کردند، یه ساعت قدیمی کهنه بود عمو گفت: موقع شهادت بابات که بالا سرش بودم همش به فکر تو بود این ساعت رو داد و تاکید کرد برای روز عقد قاسم نگهش دار، پسرم تویه مراسمش کمبود منو احساس می‌کنه اینو بهش بده و بگو که بابات به فکرت بود.

خدایا ما رو شرمنده شهدا و اسرا نکن.

مرتبط ها
نظرات
حداکثر تعداد کاراکتر نظر 200 ميياشد
نظراتی که حاوی توهین یا افترا به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران باشد و یا با قوانین جمهوری اسلامی ایران و آموزه‌های دینی مغایرت داشته باشد منتشر نخواهد شد - لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید
م
1393/09/03 - 14:15

حیف که با ما قهر کردی و پیام ها رو منتشر نمی کنی. دوست داشتم ماجرای شفاعت یکی از شهدا از همسایه شان که خودکشی کرده بود را برایتان باز گو کنم.
تورهای مسافرتی آفری
رشد ۲.۴ درصدی موالید مادران زیر ۲۴ سال
نامه سازمان خصوصی‌سازی به فدراسیون فوتبال درباره سرخابی‌ها
درخواست جذب سالانه ۱۵۰۰۰ نیروی پرستاری
دیگر قادر به پذیرش بیشتر اتباع نیستیم
آخرین آمار از تخصیص ارز ۲۸۵۰۰ تومانی
دانشجویان معترض ساختمان دانشگاه کلمبیا را تسخیر کردند
تجمع دانشگاهیان شریف در حمایت از خیزش دانشجویان در جهان
ایجاد مراکز مشاوره فعال برای حل مشکلات دانشجویان
آخرین وضعیت سعید آقاخانی و توضیحاتی درباره ادامه «نون‌ خ»
واریز ۲ میلیون تومان به حساب معلمان در آستانه روز معلم
آشنایی با زنان عارفی که مردان دانشمند از محضرشان درس گرفتند
راه‌اندازی سامانه نظارت و شفافیت مدارس غیردولتی تا مهر
حمایت نمایندگان از دانشگاهیان آمریکایی و اروپایی حامی غزه
بیش از ۱۰ هزار نفر زیر آوارهای غزه مفقود هستند
دانش آموختگان ما وعده صادق را رقم زدند
واکنش کنعانی به دستگیری دانشجویان آمریکایی توسط پلیس
طرح انسداد مرزهای شرقی افغانستان آغاز شد
رقم هدیه روز معلم مشخص شد
شکایت خواننده معروف به پلیس فتا
دستگیری ۲۵ داوطلب کنکور
نتانیاهو: با یا بدون توافق به رفح حمله می‌کنیم
نظرسنجی
بنظر شما باتوجه به حوادث اخیر فلسطین چقدر احتمال فروپاشی رژیم صهیونیستی وجود دارد؟




مشاهده نتایج
go to top