به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ دکتر رضا داوریاردکانی، فیلسوف معاصر، فارابیشناس، چهره ماندگار و رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران است. نهفقط کلاس درس ایشان که جمله کتب و آثار ایشان مملو از نکتههاست. استاد با باریکبینی و نکتهسنجی، دقایقی را با خواننده در میان میگذارند که مخاطب را متحیر و به ساحت تفکر دعوت میکند. آنچه پیش روی شماست، متن سخنرانی دکتر داوریاردکانی در نشست «خرد سیاسی در عصر مشروطیت» است که در 28 مردادماه 1395 در خانه بیداری اسلامی اصفهان ایراد شده و فرهیختگان آن را منتشر کرده است
بسیار خوشوقتم که در این مجلس در محضر حضرات استادان، طلاب و دانشجویان محترم هستم. از جناب آقای دکتر نجفی تشکر میکنم که صرفنظر از لطفی که به من دارند، اهل نظر و تفکر هستند و مجالی فراهم میآورند برای بحثهایی که چندان بحث روز نیست. فرمودند که من کفاره گناه ایشان را باید بپردازم. اگر کفاره این است که در محضر شما باشم، با وجود اینکه سفر برایم دشوار است و پیر و خستهام، از ایشان استدعا میکنم هر روز گناهی مرتکب شوند و من این کفاره را ادا کنم. البته ایشان هم کفاره گناه من را میپردازند. اهتمامشان در برگزاری چنین مجالسی همان کفاره گناهی است که من مرتکب شدم. از ایشان بسیار متشکرم. قسمت عمده مطلب مربوط به صاحبنظر بودن ایشان است یعنی تعلقی که به علم دارند و مقدار دیگر مربوط به دوستی ما است. انکار نباید کرد.
از استادانی که به من مرحمت میکنند، نمیدانم با چه زبانی باید تشکر کنم. اصلا باید تشکر کنم یا نباید تشکر کنم. من یک دانشجوی وسواسی هستم و نه بیش از این. یکی از دوستانم که روحانی است، میگوید بگو طلبه وسواسی هستم. چون تعصبهای خاص در مورد زبان دارم. حتی وقتی اصطلاحی یا غلطی رایج میشود، بهکار نمیبرم به همین دلیل از لفظ طلبه استفاده نمیکنم چون طلبه جمع است و من وقتی میگویم طلبه هستم یعنی طالبها هستم چنانکه افغانها میگویند.
افتخار میکنم و مباهی هستم که کسی مثل استاد طاهرزاده، کسی مثل استاد صافیان در مورد من چنین حکم میکنند و این را بسیار مهم میدانم. اما سخنانشان را به حساب اینکه من کسی هستم نمیگذارم. به این دلیل که من کاری نکردم و چیز نویی نیاوردم. من میپرسم و سوال میکنم و اختیار هم از من نیست که برای مقصود خاصی زبان باز کنم یا قلم روی کاغذ بیاورم. گویی باید چنین کاری بکنم. هر کسی سودایی در زندگی دارد، گرفتاریای دارد، مقصد و هدفی دارد و برای مقصد و هدفش میکوشد. گاهی هم انسان آنچنان گرفتار و مشغول است که مقصدی ندارد. مال و جاه نمیخواهد. مشغول به انجام کاری است. باید آن کار را انجام دهد. من کتاب نمیخوانم که از آن بهرهای ببرم حتی بهره علمی. بهره مادی که بردهام بالاخره معلمم و از معلمی نان خوردم و ارتزاق کردهام. من حتی گاهی کتاب نمیخوانم که از آن چیزی بیاموزم. میخوانم برای اینکه فکر میکنم باید بخوانم و نیاز دارم بخوانم. نتیجه این زندگی ساده این میشود که مورد لطف بزرگانی که امروز دیدید و میبینید قرار بگیرم. تقریبا میتوانم چیزی نظیر اینکه حضرت حافظ فرمود، بگویم:
آنکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
اما اصل مطلب، خرد سیاسی در زمان توسعهنیافتگی. در این کتاب و در بسیاری از نوشتههایم، مطالب مجمل و مبهم فراوانی وجود دارد و شاید خیلی چیزها که لازم است بیان شود، بهعنوان مقدمه و طرح مساله بیان نشده است. اصلا 200، 300 سال است که رسم ما چنین است که طرح مساله نمیکنیم و به اثبات و استدلال میپردازیم. من چنانکه فرمودند قصد اثبات هیچچیزی را ندارم. قصد تایید و تکذیب هیچچیز و هیچکس را در نوشتههایم ندارم برای اینکه وقتی مینویسم، فارغ از مخالفت و موافقتم. فارغ از این هستم که چهکسی کجاست و چه میکند. بنابراین اگر کسانی گاهی مطلب را سیاسی میبینند، من نظرشان را نفی نمیکنم شاید اینگونه باشد. اما خدا شاهد است و کفی بالله شهیدا که من در حین نوشتن هیچ قصد سیاسی نداشتهام؛ نه کسی را تایید و نه کسی را تکذیب کردهام. ولی مگر ما در این زمان میتوانیم سیاسی نباشیم؟ مگر میتوانیم اهل سیاست نباشیم؟ مگر میتوانیم به سیاست بیاعتنا بمانیم؟ سیاست از ما دست برنمیدارد. ما اگر بخواهیم به سیاست پشت کنیم سیاست ما را رها نمیکند. بنابراین من هم فارغ از سیاست نیستم اما آنچه مینویسم برای سیاست نیست.
من بهرسم و اقتفای بزرگان خودمان گاهی طرح مطلب نکرده، شروع به بیان مطلب میکنم. البته اثبات نمیکنم. فیلسوف ما شروع میکند به مقدمه گفتن و اثبات کردن. من نمیدانم اصالت وجود و ماهیت به چه معناست. اصلا تا زمان مرحوم میرداماد که اصالت ماهیت و اصالت وجود نبوده است. مرحوم میرداماد اصالت ماهیت را مطرح و در آن تردید کرده است. شاگرد بزرگ او مرحوم ملاصدرا اصالت ماهیت را رد کرده و اصالت وجود را اثبات کرده است. وقتی نوبت به حاج ملاهادی سبزواری میرسد بیمقدمه شروع میکند:
إن الوجود عندنا اصیل
دلیل من خالفنا علیل
حضرت استاد، بفرمایید چه میخواهید بگویید؟ این چه مطلبی است که ابنسینا و سهروردی مطرح نکردهاند. اول برای من بفرمایید چرا وجود و ماهیت مقابل یکدیگر هستند؟ من در کتاب ارسطو خواندم که وجود و ماهیت با یکدیگرند. حال میفرمایید که من تابع ارسطو نیستم. بله، من هم تابع ارسطو نیستم. اما حال که او به من چنین گفته است شما میگویید خیر، مقابل یکدیگرند. تقابلشان کجاست؟ ببینید ما اعتبار میکنیم که این شیء وجود و ماهیتی دارد. درست است ما اعتبار میکنیم. اما چرا مقابل یکدیگر هستند؟ خوب توجه کنید. به شیوه خودم نه رد و نه اثبات میکنم. نمیگویم که اصالت ماهیت خوب است و اصالت وجود بد است. میگویم شیوه طرح مساله اینگونه است که نگفتیم چه میخواهیم بگوییم و میگوییم:
إن الوجود عندنا اصیل
دلیل من خالفنا علیل
البته بهترین دلیل که استادان فلسفه آن را استحسانی میدانند، این است: لأنه مبدأ کل شرف. اصلا ملاصدرا اصالت وجودی شده است تا بگوید: لأنه مبدأ کل شرف. ما شاگرد بزرگان هستیم که گاهی پیش از طرح روشن و واضح مطالب، به چون و چرا در آن میپردازند.
عقل چیست؟ عقل سیاسی چیست؟ معنی عقل را روشن کردیم؟ خواننده از لحن بیان حس میکند که این خرد، خرد نظری نیست. قید آن هم خرد سیاسی است. معمولا خرد سیاسی کمتر بهکار برده شده است. من برای اولینبار لااقل از زبان حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) شنیدم. (1) خرد سیاسی، خردی است که به خرد معمولی ما و خرد زندگی ما باید نزدیک باشد. «خرد اهل فلسفه» نیست یا ضرورتا خرد اهل فلسفه نیست. معمولا خرد را به نظری و عملی تقسیم میکنند. تقسیم ساده و قابلقبولی هم هست. من مطلب را قدری دورتر میبرم و تقسیم را از اینجا آغاز نمیکنم. خرد دو خرد است: 1- خرد بسیط 2- خرد تفصیلی. خرد بسیط یک صورت نظری پیدا میکند و یک صورت عملی. به عبارت دیگر خرد بسیط در خرد عملی و نظری تفصیل پیدا میکند. استاد فیلسوفان اسلامی بهتبع ارسطو و او هم بهتبع افلاطون، وقتی ترتیب خرد را بیان کرده، ابتدا خرد نظری را آورده، پس از آن فرونزیس(2) یا فضیلت عقلی را -که همین خرد سیاسی و بهطورکلی خرد عملی است- ذکر کرده است. پس از ذکر خرد عملی و بهدنبال آن، فضیلت اخلاقی (فضیلت چه باید و چه نباید) را آورده و سپس فضیلت حرفهای و فنی و عملی را مطرح کرده است.
میتوانیم قدری این مطلب را تغییر دهیم یعنی ملزم نکنیم به اینکه بپذیرید که خرد عملی (فرونزیس) تابعی از خرد نظری است. چون اگر اینگونه بگویید برایتان گرفتاری پیش میآید و باید نسبت این دو را معلوم کنید. یعنی باید چگونگی منشأ یافتن عمل از نظر را معلوم کنید. ما در 30، 40 سال اخیر گرفتار سخن دیوید هیوم بودهایم که آیا «باید» از «است» و «هست» بیرون میآید یا خیر؟ پیداست که نمیآید. منطق قاعده و قانونی دارد، وقتی استدلال میکنید هرچه در مقدمات است، در نتیجه میتواند بیاید. آنچه در مقدمه نیست، در نتیجه نمیتواند بیاید. نتیجه که امر گزافی نیست. بیان نسبت مستقیم عقل نظری و عملی برای ما مشکل ایجاد میکند. من این نسبت را در عقل بسیط که بالاتر از این دو است، میبینم. البته این عقل، عقل اجمالی است. این اجمال قبل از تفصیل، اجمال مهمتر از تفصیل است! اینکه فیلسوف میگوید خداوند علم اجمالی در عین علم تفصیلی به موجودات دارد این اجمال غیر از این است که من چیزی را اجمالا میدانم اما تفصیل آن را نمیدانم. این اجمال مقدم بر تفصیل است. این اجمال شامل تفصیل است. بنابراین من این دو عقل را به عقل بسیط بازمیگردانم. عقل بسیط است که مدد میرساند و از این طریق کار فارابی (او اولین فیلسوفی بود که بهطور خاص به مطالعه آثارش پرداختم.) را که میخواهد نبی و فیلسوف را یکی کند، آسان میکنم. البته شاید این مطلب را من از ملاصدرا یا یکی از بزرگان و اساطین فلسفه آموختهام.
حال این عقل سیاسی و عقل عملی که ارسطو آن را فرونزیس خوانده است، چیست و کجاست؟ شما را به این مطلب توجه میدهم که ما باید از یک اشتباه شایع و رایج بپرهیزیم. ما عقل را چیزی میدانیم که مال خودمان است، بسته و پیوسته به خودمان است. چنانکه هوش که از آن به IQ تعبیر میشود، مال شخص و همراه اوست. وقتی فردی بهدنیا میآید با IQ بهدنیا میآید؛ از آن استفاده میکند. حتی ممکن است آن را در طریق شیطنت بهکار ببرد ولی همراه با شخص و ازآن اوست. ژنتیک است. فرزندان پدران و مادران باهوش معمولا باهوش هستند. این افراد زودتر و بهتر یاد میگیرند. مسائل عملی و علمی زندگی را بهتر حل میکنند. علم جزئی را بهتر میآموزند اما آیا همه این افراد عاقل هستند؟ مرحوم خواجه نصیرالدین طوسی مشکلی را که در ارسطو هست، حل کرده است. ارسطو میگوید که فضیلت حد وسط است. اگر فضیلت حد وسط است، فضیلت حکمت، حد وسط چیست؟ حد وسط علم و جهل است؟ حکمت که نمیتواند حد وسط علم و جهل باشد. یکی از فضایل چهارگانهای که ارسطو ذکر میکند حکمت است. حکمت حد وسط چیست؟ خواجه طوس میگوید که حد وسط جهل و جربزه است. گُربُزی که در عربی به جربزه بدل شده است یعنی هوش شیطانی. نه ضرورتا به معنای بد. یعنی کسی که صاحب جربزه است معنیاش این نیست که حتما هوش شیطانی دارد. اما هوشش را در طریق صید و صیادی یا مودبانه بگوییم در طریق رسیدن به هدف بهکار میبرد. برای مقصود و انتفاع کار میکند. حال ممکن است به نصیرالدین اعتراض و اشکالی هم وارد باشد اما به هر حال به نظر من راهحل خوبی داده است. حکمت حد وسط بین جهل و جربزه است. جهل را هم به معنی سواد نداشتن و سواد کتاب نخواندن نگیرید. جهل در مقابل عقل قرار دارد. یعنی نمیفهمد، ادراک نمیکند. عقلی که در این مقام در برابر جهل قرار میگیرد، عقل نظری نیست اما میتواند عقل نظری هم باشد. اینکه در حدیث عقل و جهل را مقابل یکدیگر میبینید دقت کردید که این عقل اعم از عقل نظری و عملی است. هر دو این عقول میتوانند باشند.
حال بپرسیم که این عقل عملی کجاست؟ اگر مال من نیست کجاست؟ این عقل تاریخی است. جامعهشناس ممکن است بگوید این عقل حاصل جامعه است. چنانکه مثلا [امیل] دورکیم معتقد بود: در یک جامعهای اقتضای روابط و مناسبات، اقتضای جمع این است که عقل قوی باشد و در جامعهای که پراکنده است، عقل ضعیف است. من که جامعهشناس نیستم. جامعهشناسی هم بلد نیستم. فکر میکنم که عقل، عقل تاریخی باشد. همواره در هر تاریخی صورتی از عقل وجود دارد. عقل زبان زمان است. این عقل را با عقل اعداد اندیش مصلحتاندیشی که دوستان من غالبا آن را رد میکنند یا عقلی که در راسیونالیسم اروپایی مطرح شد، اشتباه نکنید. من در حال توضیح این مطلب هستم که این عقل چیست و البته نمیتوانم مطلب خود را تمام کنم. نهفقط در این مجلس اصلا شخص من قادر نیست که مطلب را تمام کند. دارم میکوشم که برای خودم توجیهی بکنم که وقتی از عقل و خرد سیاسی میگوییم، مراد و منظور چیست؟
عقل به زبان تاریخ میآید. تاریخ سخن و جلوه زمان است. زمان جلوه وجود است. وجود ظهور خداست. عقل، بخشش اوست و اینکه فرمود کسی که به او حکمت داده میشود، خیر فراوانی به او عطا میشود(3). گاهی اقوام از خرد بهره دارند گاهی کمبهرهاند. بیبهره معمولا نمیشود. آدمی در هیچ برههای از زمان بیبهره از خرد نیست ولی وقتی خرد ضعیف است، بیسروسامانی بهوجود میآید. وقتی خرد هست سامان هست. نشانههای وجود خرد نیز پیداست. اگر به تاریخ مراجعه کنید این نشانه پیداست: هرجا خرد هست، تمدن و پیشرفت وجود دارد. نمیخواهم از فلسفه دفاع کنم. فلسفه مهم نیست. چین لائوتسه هم فلسفه نمیشناسد اما چین لائوتسه هم در زمان اوست که نظم دارد و چین میشود. ایران نیز در زمان ابنسینا ایران میشود. غرب با تفکر، جهان را گرفته است. درواقع این استیلا فرع تفکر است. ما معمولا میگوییم که چه اهمیتی دارد؟ فلسفه دکارت هزار مشکل دارد، حال ادعای حل مسائل را دارد؟ خودش برود مشکلات خود را حل کند. لایبنیتس کیست و در تاریخ چهکاره است؟ نقش کانت در تاریخ چیست؟ کانتی که بیش از 40 کیلومتر از زادگاه خود دور نشده است، چهکاره است که مسائل عالم را حل کند؟ با فکر و تفکر، طرحی درانداخته میشود. آدمی جان، روح، درک و فهم پیدا میکند. آدمیان به هم متصل و پیوسته میشوند. وقتی عقل در یک زمان نیست مردمان از یکدیگر دورند زیرا چیزی که آنان را پیوند دهد، وجود ندارد. وقتی عقل و خرد هست یک جا و یک چیز را میبینند، به یک نقطه نگاه و یک مقصد را پیدا میکنند. به هر روی آنچه بهنظر من میرسد این است که گاهی در تاریخ عقل هست و گاهی پنهان است. نمیگویم نیست چون متوجه شدید که مرجع آن را به کجا بردم. بنابراین نمیگویم نیست. پنهان و غایب است و گاهی پیدا و ظاهر است.
اروپایی، درست یا غلط، به قرن پنجم پیش از میلاد یونانیان حسرت میخورد. به این دلیل که مبدأ تاریخش آنجاست. او با تاریخ شرق ارتباطی ندارد. متفکران و بزرگان قرن نوزدهم اروپا به پایدیای(4) یونان غبطه میخوردند. پایدیای یونان تکرار شدنی نیست. خیلی هم بد و غلط نمیگفتند. آنجا علم طب بنیانگذاری شد. نمیگویم علم طب بهوجود آمد بلکه بنیاد گرفت. نجوم و ریاضی در یونان پیدا نشد و شاید در قیاس با سایر علوم نتوانیم نجوم و ریاضی را به یونان منسوب کنیم، اما نجوم و ریاضی در بطلمیوس صورتی پیدا کرد که در چین و هند و ایران این صورت را نداشت. گرچه در این سرزمینها نجوم داشتند. اگر بخواهیم 10 یا 15 شاعر بزرگ تاریخ را نام ببریم شاید باید دو، سه نفر از آنان را از یونانیان نام ببریم. فلسفه به معنی تفکر همیشه همهجا بوده است. حکما نیز همیشه بودهاند. قرآن کریم نیز کتاب حکیم است. ولی یونانیان در فلسفه به معنی مابعدالطبیعه بنیانگذار هستند و به هر حال زمان، زمانی است که مانده است. یعنی چیزی است که در تاریخ مانده است و آنچه اصیل است، میماند. «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیذْهبُ جُفاءً»(5). در بقیه تاریخها نیز چنین است. عقل پیوستگی میآورد. خشایارشاه آتن را گرفت. شاید یونانیان غلو کرده باشند. میگویند خشایارشاه با 400 هزار سرباز به آتن حمله کرد. آتن یک شهر بود و آتن دفاع کرد. وقتی میگویم خشایارشاه از پسر داریوش سخن میگویم. پسر داریوشی که آن کتیبه را نوشته است و شاهان تخت او را حمل میکردهاند و حکومت او از سِند تا مدیترانه بوده است. این نیازمند یک توان فوقالعاده است. بالاخره حجم و کمیت هم چیزی است. شکست دادن خشایارشاه و آنکه سرباز 40 کیلومتر میدود تا خبر پیروزی را ببرد، مساله سادهای نیست. دوی ماراتن المپیکها به کجا بازمیگردد؟ دوی سربازی است که رفت خبر شکست خشایارشاه را به آتن و آتنیان برساند. ما بالاخره قدری ناراحت میشویم که خشایارشاه شکست خورد. چراکه خشایارشاه متعلق به ایران است که از آتن شکست خورده، اما باید تأمل کنیم که آتن چه داشته است؟ شهری با جمعیت کسانی که حقوق اجتماعی داشتهاند، به 100هزار نفر نمیرسیده است. 100 هزار نفر در برابر جمعیتی از سند تا مدیترانه؟
عقل مشترک بین ماست. ما از عقل بهرهمند هستیم. زمانی این بخت را داریم که در زمان عقل به دنیا میآییم و گاهی این بخت را نداریم و در زمانی که عقل همهجا هست و همهجا مددکار است، نیستیم. چه خوب است که از خدا بخواهیم به زمانی تعلق داشته باشیم که زمان عقل است. دوران نهضتها همیشه دوران ظهور نحوی از عقل و خرد است. بنابراین دوران سامانی و آلبویه، دوران فکر بود. مظاهر فکر آن دوران را هم مشاهده میکنید. به زمان جلوتر میآییم. خیال نکنیم که با فشار و حمله و هجوم میتوان تفکر را از بین برد. تفکر از میان رفتنی نیست. اگر تفکر وجود داشته باشد، قدرت سیاسی و نظامی نمیتواند آن را از بین ببرد. مغول حمله میکند و یکی از فجیعترین کشتارها را رقم میزند. نوشتهاند که در نیشابور هیچ گیاهی را در زمین باقی نگذاشتند. یعنی ریشه همه گیاهان را کندند تا هیچ موجود زندهای نباشد. نمیدانم شاید قدری غلو باشد ولی به هر حال این غلو نشانه کار زشت و وحشتناکی است که مغول مرتکب آن شد.
شخصی که ریاضیدان است و در خارج کشور زندگی میکند، آمده بود با ما مشورت کند که من به این نتیجه رسیدهام که مغول چنان ترسی در ما ایجاد کرده است که دیگر جرأت هیچکاری را نداریم. به او گفتم من این سخن را قبول ندارم. به این دلیل که بعد از آن نهضتها بوده است. وانگهی مغول نمیتواند ترسی ایجاد کند که تاریخ تغییر کند. مغول مردم زمان خود را میترساند و مردم میترسند، اما با شجاعت در برابر مغول ایستادند. مغول را ایرانی کردند. مغول را شیعه کردند. ببینید مغول که آمد، خراسان مرکز تفکر، علم و فرهنگ بود. از جیحون تا ری و پس از آن بغداد. وقتی مغول آمد کانون علم از شرق ایران به غرب ایران منتقل شد. این اصطلاح شرقی و غربی در قدیم هم بوده است. بعضی مشرقیِ ابنسینا را مشرقی خراسانی میگیرند. نه مشرقی به معنی اشراقی. البته فکر اشراقی هم در ابنسینا هست که مورد بحث ما نیست. کانون علم از مشرق به مغرب رفت. سعدی در شیراز ظهور کرد و عرفای دیگری نیز در فارس ظهور کردند. فارس کانون زبان فارسی شد. شما میدانید که زبان فارس، زبان عربی بود؟ میدانید که پادشاهان و امرایی که به رسم ایران باستان تاج بر سر میگذاشتند، خطبه به زبان عربی ایراد میکردند؟ فارس کانون زبان فارسی شد و سعدی اولین شاعر بزرگ، در شیراز ظهور کرد. مولانا از بلخ یعنی از شرق به قونیه و رومشرقی رفت. تفکر تعطیل نشد. شیراز مرکز فلسفه شد. اصفهان مرکز فلسفه شد و در دوران صفویه تجدید حیات علمی و فکری روی داد.
مشروطیت حادثه عجیبی است. حادثهای که پدران ما اندکی در آن فکر کردند. بهترین آثاری که درباره مشروطه داریم در زمان مشروطیت نوشته شد. نمیدانم پس از مشروطه چه مشکلی پیش آمد. مشکلی پیش آمد که فکر اگر کنار گذاشته نشد، تقریبا متوقف شد و مسکوت ماند و جامعه به عمل پرداخت. مشروطه از آن جهت حادثه بود که مساله آزادی و قانون مطرح شد. ما که بحث آزادی نداشتیم. آزادی که امروز مطرح است تا قرن هجدهم هیچجا مطرح نبوده است. در دموکراسی یونان هم که با دموکراسی لیبرالی امروز متفاوت است، مطرح نبوده است. این آزادی که ما امروز داریم در قرن هجدهم مطرح شده است. در زمان مشروطیت فکر آزادی آمد و وقتی آمد یک راه این بود که اهل دانش ببینند که آنچه در قرن هجدهم مطرح شد، چه بوده است و چه در جان غربی است که از آن تعبیر به آزادی میکند. چه میخواهد بگوید و به کجا میرود؟ این ممکن نبود. دشوار بود و انجام نشد. درست است که کسانی سطحی از فکر سیاسی اروپایی را گرفتند اما به اینکه بنیاد این فکر چیست، بنیاد لیبرالیسم و سوسیالیسم چیست، توجه نشد. اطلاعاتی درباره لیبرالیسم و مارکسیسم و سوسیالیسم و... مطرح شد. اولین مقالهای که درباره مارکسیسم نوشته شده است در یکی از مجلات اصفهان چاپ شد. جریان دیگر، جریان مردم بود. جریان اول مربوط به منورالفکرها بود. کسانی که در اروپا درس خوانده بودند و با فکر، اندیشه آزادی و دموکراسی آشنا شده بودند، البته به زحمت. اگر اولین گزارشها و سفرنامههایی که سفرا و ایلچیهای ما در اروپا و آمریکا نوشتهاند، بخوانید متوجه میشوید که دموکراسی برای آنان غول بیشاخ و دم عجیبی بوده است و وحشت میکردند که این چه نظم و نظامی است. این مطالب را در سفرنامهها بخوانید. بعد کمکم انس گرفتند اما این انس با عادت ایجاد شده است. یعنی انسی و اطلاعی بوده است که از عادت غربی اطلاع پیدا کرده و این عادت را پسندیده بودند. حادثه مهم این است که وقتی آزادی و قانون در بین مردم آمد، به صورت عدالت ظهور کرد. مردم عدالتخانه میخواهند. اصلا نمیتوانید عدالت و آزادی را از یکدیگر جدا کنید. عدالت گاهی صورت آزادی است و آزادی ماده آن است و گاهی برعکس. در میان صاحبنظران اروپا و آمریکایی نیز چنین است. نمایندگان مردم علما بودند. آنچه در نظر و بحث رخ داد که ما امروز میتوانیم مستند درباره آن حرف بزنیم وضع تراژیکی است که در مشروطیت پیش آمد. عمده علمای دین- نمیتوانم بگویم اکثریت آنان- از مشروطیت پشتیبانی کردند. وقتی حوزه نجف و سامرا از مشروطیت پشتیبانی کرد دیگر چه باید گفت. شیخ فضلا... نوری از مشروطیت پشتیبانی کرد. اما ببینید بعدا به درجات و تفاریق، تقریبا همه یا بزرگان علما از مشروطیت جدا شدند. این تعلق و اثبات و این جدا شدن و انصراف چه بود؟
میدانید که حاج آقانورا... در هیات پنج نفره مجلس شورای ملی (که موضوع اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه و پیشنهاد شیخ فضلا... نوری بود) شرکت نکرد. وجهی از مساله میتواند این باشد که مشروطیت شیخ فضلا... نوری را کشته است. نمیدانم چند نفر از شما کتاب تنبیه الغافل شیخ فضلا... را خواندهاید؟ من در اوایل انقلاب به مجالس مختلف دعوت میشدم که درباره شیخ فضلا... صحبت کنم و فکر میکردند که من موید مخالفتهای شیخ فضلا... با مشروطه هستم. گفتم که من اهل مخالفت و موافقت نیستم. درد و مساله من این بود که شیخ فضلا... چه دریافته و چه فهمیده است. وقتی کتاب تنبیه الغافل را خواندم حواشیای نوشتم که همه حواشی در تایید شیخ بزرگوار نیست، اما بههرحال در این کتاب، بیانیهها، اعلامیهها و آثاری که درباره مشروطیت نوشته است، حس میکنید که او چیزی را حس کرده که خیلیها حس نکرده بودند. او آن تقریر را نمیپسندد. میگوید من قانون اساسی را که ترجمه قانون اساسی بلژیک است، نمیخواهم. بعد تعبیر سادهتری بهکار میبرد که من قانون محمدی را با قانون مشتی باقر بقال- نماینده بقالان تهران- عوض نمیکنم. این مطلب قابل تأمل است. گاهی کتابها و نظرها در یک جمله خلاصه میشود.
حاج آقا نورا... در مقیم و مسافر سعی میکند که مشروطیت را بیان کند. مشروطه و البته این مشروطه، مشروطه اسلامی است. یعنی این مطلب صراحت دارد که مشروطهای است که در آن احکام و قانون اسلام اجرا میشود، اما ببینید مساله استبداد رد میشود. یعنی به مخالفت با استبداد و آمدن حکومت دینی حکم میشود.
کتاب نائینی مفصلتر است و بیشتر جنبه بحثی دارد. نائینی وقتی شیخ فضلا... را میکشند همه نسخههای تنبیه الأمه را جمعآوری میکند. این کتاب تا وقتی که مرحوم آقای طالقانی آن را چاپ کردند، پیدا نمیشد. در آن زمان هم خوانندگان کتاب اندک بودند. بعدا به کتاب مرحوم نائینی اعتنا شد. کتاب مرحوم نائینی میتوانست زمینه فلسفه سیاسی تازهای برای ما باشد و البته نشد. نمیدانم چرا نشد؟ سیاست شکل دیگری گرفت؛ پس از مشروطه روابط ما با اروپا طور دیگری شد، اقتباس نسبتا سرعت گرفت و طرحی پیش آمد که مشروطیت را مسکوت میگذاشت. به هر حال در کنار مشروطیت طرح استبداد مترقی و منورالفکر بهوجود آمد. از ابتدای سال 1302 تا پایان این سال مجلهای به اسم فرنگستان در12 شماره منتشر شد که گروهی از جوانان ایرانی مقیم اروپا یا اروپا دیده، استبداد مترقی و منورالفکر (این تعبیر معادل despotisme éclairé و از آن ولتر است) را ترویج کردند. در آن زمان رضاخان سردار سپه بود و هنوز به نخستوزیری نرسیده بود. اینها هیچکدام مزدشان را از رضاشاه نگرفتند. یکی از آنها تقی ارانی بود که در 1317 کشته شد. بعضی دیگر هم مطرود و مردود شدند. به هر حال رضاخان به مشایعهکنندگان راهش اعتنایی نکرد.
این دوران در دنیا با نهضت استقلال کشورها، ظهور نهضتهای ناسیونال و ناسیونالیست- که البته با مشروطه هم بیارتباط نیست- مصادف بود به سال 1332 رسید. آقای دکتر نجفی گفتند ما میخواستیم این جلسه در 14 مرداد برگزار شود، اما در 28 مرداد برگزار شد. در 28 مرداد کودک زیبایی که در 1324 علیل به دنیا آمده بود، مرد. شما هیچکدام حتی فکر نمیکنم به یاد بیاورید. وقتی من هر از گاهی حرف سیاسی میزنم و به مصدق احترام میکنم، آقایان میگویند: «تو که درباره ناسیونالیسم کتاب نوشتهای و درباره ناسیونالیسم بحث و چونوچرا کردهای، چرا به مصدق احترام میکنی؟» در پاسخ میگویم حساب این مساله جداست. مصدق یک شخص نبود، یک سیاستمدار یا نخستوزیر نبود. با 28 مرداد مبارزه ضداستعماری و نهضت ضداستعماری که میخواست به اروپا تشبه پیدا کند، پایان پیدا کرد. در تمام اروپا، آسیا و آفریقا نهضتهای ضداستعماری (نهضتهایی که بهخصوص پس از جنگ جهانی دوم رونق گرفته بود) یکی پس از دیگری شکست خورده بود. به آفریقا نگاه کنید. ببینید در الجزایر، تونس، سنگال، گینه و همه کشورهای آفریقایی چه شد؟ در آسیا در مصر چه شد؟ بر سر جمال عبدالناصر چه آمد؟ درواقع 28 مرداد پایان نهضتهای استقلالطلب و آزادیخواه بود؛ آغاز یک پایان بود. از آن زمان وضع دیگری در جهان پیدا شد. مبارزات ضداستعماری تعطیل نشد اما شکل و صورت دیگری پیدا کرد و دیگر کمتر به نام استقلال ملی خوانده شد.
وقتی در این جریان فکر میکنید و هرجا نگاه میکنید نشان عقل میبینید. میخواهید شیخ فضلا... نوری را در برابر شیخ اصفهانی بگذارید و بگویید اینها که در مقابل هم بودند؟ اما آنها یک چیز میفهمیدند. درک مشترک داشتند. در موقعیتهای متفاوت اظهارنظرهای مختلف میکردند وگرنه اختلاف اساسی بین شیخ فضلا... نوری و دیگران نبود. نمیخواهم زمینههای فکری و نظری متفاوتی را که کم و بیش وجود داشت، انکار کنم. حضرات تحصیلکردههای حوزههای دینی که در این جلسه حضور دارند، میدانند که علمای دین و مجتهدان مبانی فقهی و اصولی کم و بیش متفاوت دارند. درست است که در اصل به یک نقطه میرسند اما اختلافاتی در مراحل بعدی دارند. به هر روی ظهورات عقل مشروطه ما را هم در تاریخ (و در نظر و کتابها و آثار) و هم در عمل میتوان مشاهده کرد. ممکن است از این ظهورات ناراضی باشید. من مشروطه را آغاز یک نهضت میدانم. برخی گفتهاند نهضت ناتمام. اما چیزی که گاهی در جوانی تا 45 سالگی به آن تفوه میکردم، مطلبی بود که در کتاب مفصل 9 جلدی تاریخ روابط ایران و انگلیس محمود محمود آمد. حرف چندان مشهور شد که دیگر کسی این مطلب را به نام محمود محمود نمیشناسد. محمود محمود گفت که مشروطه از دیگ پلوی سفارت انگلیس بیرون آمده است. میدانید که وجه این سخن چیست؟ عدهای از مشروطهخواهان به سفارت انگلیس رفتند و متحصن شدند و سفارت ناگزیر بود که از متحصنان پذیرایی کند و در آنجا دیگ، ظرف، کاسه و... بود و محمود محمود هم میگوید مشروطه از دیگ پلوی سفارت انگلیس بیرون آمد. بهطورکلی خاستگاه مشروطه، انگلستان است. آنها هم شاید بحثی، حرفی و دخالتی داشتند و حتما داشتند اما بالاخره تا مردم چیزی را قبول نکنند و در روح و جانشان نفوذ نداشته باشد و تا چیزی این خرد را اعطا نکند یا خرد را به حرکت درنیاورد که انگلیس و آمریکا کاری نمیتوانند بکنند. آنها که قادر مطلق نیستند. آنها از فرصتها استفاده میکنند. شاید از این فرصت هم استفاده کرده باشند ولی به هر حال خردی ظهور کرده بود. این خرد به کجا رسید؟ اهل نظر و مورخان میتوانند برای ما روشن کنند که این عقل چه و چه اندازه بود و آثار و نتایج آن چه بود و به کجا رسید. انقلاب اسلامی طرح دیگری بود که من آن را بیارتباط با آنچه در مشروطیت پیش آمد و ظاهر شد، نمیدانم. اما به هر حال آن هم نشانهای بود. نشانه پایان یافتن دوران مبارزات ناسیونالیست ضداستعماری است. از حوصلهای که فرمودید خیلی متشکرم و حقیقتا ممنون و خوشحالم. تکرار میکنم که مایه افتخار من است که در این خانه، در این مجلس، استادانی که از آنان میآموزم، به من لطف میکنند و احسان میکنند و راجع به نوشتهای که من خودم هر بار که میخوانم تغییرش میدهم (چون هرچه مینویسم حداقل 10 بار تغییرش میدهم)، این چنین لطف و مرحمت دارند. در پیری خود را لایق این همه محبت نمیدانستم و خود را سعادتمند میدانم که به چنین توفیقی- نه توفیق در نوشتن و گفتن و درس دادن- یعنی توفیق مورد لطف و احسان بزرگان و صاحبنظران قرار گرفتن، رسیدم. و السلام علیکم و رحمت ا... و برکاته.
پینوشتها:
1- ر. ک. به موسوی خمینی، سیدروحالله، صحیفه امام، تهران: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، ج 14، صص 177 و 192.
2- Phronesis.
3- سوره مبارکه بقره، آیه 269.
4- Paideia.
5- و اما کف به کنار میافتد، نابود مىشود. سوره مبارکه رعد، آیه 17.