به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران» به نقل از رجا نیوز، فردی با اشاره به خاطرات خود از اقدامات عجیب مخملباف در سالیان ابتدایی انقلاب، معتقد است که وی دیگر حرفی برای گفتن در فیلم هایش نخواهد داشت. در ادامه بخش هایی از این گفتگو را می خوانید:
نویسندهها اغلب شباهت به منطقهای میبرند که از آن برخاستهاند؛ «شریعتی» زاده کویر بود و فقر، پس به جنگ زر و زور و تزویر رفت. فریادها و داد و بیدادهای«جلال» ریشه در طالقان داشت که هوایی سرد و ناسازگار دارد و کوههایی خشن. از این شاخه به آن شاخته پریدنهای آلاحمد تداعیگر رودخانههای پرپیچ و خم طالقان است که به هر ده و روستایی سرک میکشد و به هیچ دریایی نمیرسد. به آرامش نمیرسد. «نیما» به غایت شبیه یوش است؛ کنجی دنج و جایی بکر که پرندگانش را با چهچهههای متفاوت میشناسند و یوشیج را هم با سبکی نو در شعر معاصر. «امیرحسین فردی» اما از جایی آرام، سرسبز، باطراوت و کوهستانی برخاسته است. انگشتر سلسله جبال شمال غرب کشور، نگینی دارد به نام سبلان، قلهای که برای فتح آن آهسته و پیوسته باید راه رفت.
من امیرحسین فردی را از کودکی میشناسم. فردی بیش از هرچیز، شبیه زادگاه خود سبلان است. شیب زندگی فردی درست مثل دامنه سبلان با متانت و بردباری رو به بالا میرود. فردی برای رسیدن به قله عجله ندارد. کوشاست اما حریص نیست. مدیرمسؤول کیهانبچهها همانطور مینویسد که فوتبال بازی میکند؛ بیش از آنکه خود را به تحرک وادارد، توپ را میچرخاند و بازیکنان دیگر را در موقعیت گل قرار میدهد. در روزگار جوانی همبازی بازیکنانی در رده تیم ملی بود و هنوز جوان بود که دوستانش او را «امیرخان» صدا میزدند. فردی در نویسندگی، قدمش ثابت است و قلم را میچرخاند و چه بسیار نویسنده که در خیمه او صاحب قلم شدند. تیراژ جوانانی که با استادی فردی، نویسنده شدند و استعدادشان گل کرد، عجبا که حتی از تیراژ کتابهای فردی بیشتر است. در این روزگار آزگار، داشتن آموزگاری چون «امیرخان» یک غنیمت است.
در دورهای که ارزش آدمها به کوچکی موبایلشان است، فردی اصلا موبایل ندارد. در زمانهای که بزرگی آدمها را ترمز ABS ماشینشان تعیین میکند، فردی اصلا ماشین ندارد. او موبایل ندارد ولی زنگ زندگیاش خوشصداست و ماشین ندارد اما چرخ زندگیاش همیشه چرخیده. با این همه آقای نویسنده اهل ریاضت نیست و از زندگانیاش بسیار لذت میبرد. برای او مصاحبت با جوانی چون من، از شرکت در مراسم معارفه«علی معلم» ارزش بیشتری دارد و اگرچه از شاعر دامغانی به بلندی و نیکی یاد میکند اما وعدهاش را با من به بهانه شرکت در هیچ جلسهای به تعویق نمیاندازد. سالهاست مدیرمسؤول کیهانبچههاست اما وقتی در اتاقش کسی نباشد،«جلسه» را به رخ اربابرجوع نمیکشد. فردی از مدیریت، تنها نشستن روی صندلی را نمیداند و خوب میداند اگر در چهره تبسمی داشته باشد، چیزی از ارزش مدیریتش کم نمیشود. قهرمان کتابهای فردی حتی اگر مسلمان نباشند، وطنفروش نیستند. فردی، مردان رمانهایش را از همین مردم کوچه و بازار انتخاب میکند. قهرمانان آثارش، شاید بلد نباشند کراوات ببندند ولی خوب میدانند که مرد با درد دست و پنجه نرم میکند. عشق او به ایران و علاقهاش به مردم در سطر- سطر آثار او پیداست. فردی اهل زد و بند نیست. دوست ندارد با هیاهو زندگی کند. بزرگیاش محصول جار و جنجالهایش نیست. به دنیا و زندگی از دریچه دلش نگاه میکند و نان همین دل را میخورد. دلداده مردم است.به جرات میگویم هیچ نویسندهای به اندازه او مونس درد و رنج مردم نبوده. فردی اما دلی نیز در گرو انقلاب دارد و آرام بودنش را هرگز نمیتوان حمل بر بیتفاوتی او کرد.گفتوگوی من با فردی، کاملا مستند شروع شد.
امیرخان! به وعدهتان عمل کردید و زمان مصاحبه، قربانی مراسم معارفه علی معلم نشد. این انتصاب را چگونه میبینید؟
«موسوی دیگر وجاهت و لیاقت نشستن بر کرسی ریاست فرهنگستان هنر را نداشت. فرهنگستان هنر یک نهاد مهم و تاثیرگذار در جمهوری اسلامی است و کسی که اداره این فرهنگستان را برعهده میگیرد باید از هر نظر چهره موجهی باشد و مسؤول سابق فرهنگستان در مسائل اخیر وجاهت خود را از دست داد و این فرد باید عوض میشد».
از فردی میپرسم که آیا وجاهت فرهنگی موسوی هم در حوادث اخیر از دست رفته است؟ و آیا این جابهجایی، به دخالت سیاست در فرهنگ تعبیر نخواهد شد؟ مدیر مسؤول کیهانبچهها اینگونه پاسخ میدهد:
«وجاهت سیاسی جدای از وجاهت فرهنگی نیست. سیاست و فرهنگ با هم مجالست دارند. هم سیاستهای فرهنگی ما مشخص است و هم فرهنگ سیاستورزی ما و اصولا سیاست از دل فرهنگ بیرون میآید. به نظر من شاید این جابهجایی باید زودتر رخ میداد و امری محتوم بود که حالا امروز رخ داده است. اتفاقا جانشین مدیر قبلی، انسانی بسیار باسواد است که فرهنگ و تاریخ ما را به گفته دوست و دشمن به خوبی میشناسد. آقای معلم دامغانی فقط یک شاعر نیست و در اصل یک اندیشمند است که اندیشههای بسیار جذابی دارد و روی نکاتی از تاریخ انگشت میگذارد که از پس یک مورخ عادی برنمیآید. کارهای علی معلم یک حالت شهودی دارد و اندیشههایش فوقالعاده هنرمندانه است. به لحاظ شخصیتی هم چهرهای ممتاز است. البته ممکن است عدهای بگویند که جناب دامغانی وجهه ریاست ندارد و چهرهاش اجرایی نیست. نباید فراموش کرد که سابق بر این آقای معلم پستهای اجرایی فراوانی داشته و مثلا در دورهای رئیس شورای موسیقی صدا و سیما بود و من البته معتقدم موفقیت ایشان در فرهنگستان، بستگی زیادی به همکارانی دارد که جناب معلم انتخاب خواهد کرد و با شناختی که از ایشان دارم، معتقدم زیاد جای نگرانی نیست».
به فردی میگویم فرض کنید اصلا این حوادث بعد از انتخابات رخ نمیداد، در این صورت آیا موسوی را فرد مناسبی برای این پست میدانستید؟
«من راستش زیاد به این موضوع فکر نکردهام، منتها من اخیرا روی ترکیب «فرهنگستان هنر» زیاد فکر کردهام. به اعتقاد من واژه هنر برای منتقل کردن میراث فرهنگی ایران، واژه تنک و کوچکی است. ما در قالب هنر در گذشته سرزمینمان عمدتا در معماری و تا حدودی در نگارگری حرفهایی برای گفتن داشتیم، در حالی که عمده حرف ما در میراث فرهنگی غنی ایران، اغلب در قالب «ادب» مستتر است و با زبان ادبیات بیان شده و دنیا امروز فرهنگ ایرانی را بیشتر در قالب ادب میشناسد تا در شکل هنر. من منکر هنر نیستم اما وزن ادبی ما بسیار بیشتر از وزن هنری ماست. ما فرهنگ ایرانی را در دنیا بیشتر با همین ادب معرفی کردهایم تا با هنر. آیا معماری و نگارگری ما به پای ادبیات ما میرسد؟ و میبینیم استعمار هم بیشتر همین ادبیات ما را و همین زبان ما را نشانه میگیرد و علیه حافظ و فردوسی میشورند و سعی در تغییر محتوای آثار این بزرگان دارند که خب، این قلههای بلند از این بادها گزندی نخواهند دید و فرهنگ و هنر ما تا وقتی در قلعه ادبیات خانه کرده، از گزند بدخواهان آسوده است، لذا من فکر میکنم نام فرهنگستان ادب و هنر برای این نهاد برازندهتر است».
جناب فردی! شما در گذشته با محسن مخملباف سابقه دوستی و همکاری داشتید. چرا مخملباف عوض شد؟
اتفاقا مخملباف اصلا عوض نشده! آن زمان هم تند و عصبی و یکدنده و پرخاشگر بود، حالا هم همین خصوصیات را دارد.
ولی آن دوره علیه ضدانقلاب تند بود و الان علیه انقلاب.
برای محسن، تند بودن ملاک است، نه انقلاب و ضدانقلاب. مشکل او این بود که قبل از تهذیب نفس و تحصیل اخلاق پا در گلیم فرهنگ و سیاست گذاشت و الا الان هم محسن، همان محسن حوزه هنری است. الان هم دارد فحش میدهد، آن زمان هم ناسزا میگفت. فقط مخاطب داد و بیدادهایش فرق کرده.
از آن روزها بگویید؛ تاریخ جالبی است.
سال 58 به همراه فرجالله سلحشور از مسجد «جوادالائمه(ع)» رفتیم خیابان فلسطین شمالی، حوزه اندیشه و هنر اسلامی. قرار بود در حوزه، بچههای انقلابی به جای فعالیتهای کوچک، کارهای بزرگتری بکنند. ما رفتیم و آنجا عضو شدیم. من مخملباف را 3-2 ماه بعد از اینکه رفتیم حوزه دیدم.
نخستین برخوردتان با مخملباف یادتان هست؟
جلسه قصه داشتیم. این سمیرا خانم آن موقع بچه قنداقی بود در بغل محسن. یک دست مخملباف، سمیرا بود، یک دستش کتابی به اسم «ننگ» که مجموعه داستان بود. جلد سفیدی هم داشت که وسطش با جوهر مشکی شده بود. با بچه آمده بود جلسه قصه. ما در حوزه میخواستیم مسیر تاریخ را، جهتگیریهای دنیا را عوض کنیم؛ زود، حوصله هم نداشتیم! آن زمان آرمانگرایی در اوج بود.
آن زمان چه کسانی در حوزه بودند؟ مجید مجیدی ؟
نه مجید بعدا آمد.
میرشکاک بود؟
اینها بعدا آمدند.
سیدمهدی شجاعی؟
او هم بعدا آمد و خیلی هم در حوزه نماند، تا آنجایی که من خبر دارم. نخستین روزی که وارد حوزه شدم، دیدم یکی دارد تابلو میکشد. خسروجردی کار میکند و لطیفه میگوید. علی رجبی هم بود؛ پسر مرحوم دوانی، داشت نقاشی میکرد. چند تا خانم هم بودند که اسمشان یادم رفته. البته خیلیهایشان چهره نشدند. دفتر ما در حوزه اندیشه و هنر اسلامی، خانه قطبی بود که رئیس سازمان رادیو- تلویزیون دوران شاه بود. در سال 61 گفتند حوزه باید برود زیر نظر سازمان تبلیغات اسلامی. بعضی از دوستان سر همین جدا شدند بویژه که واژه زمخت«تبلیغات» خیلی با هنر جور درنمیآمد و فکر میکنم بچههای منتقد حرفشان حق بود و کار حوزه را دستخوش مدیریتهای سلیقهای سازمان تبلیغات میکرد. بعد هم آقای زم آمدند. من البته بنای جدا شدن از حوزه را نداشتم و به حوزه تعلق خاطر داشتم بویژه که با بچههای حوزه هم دوست شده بودیم. در آن مقطع یک پرسشنامهای به ما دادند و یکی از سوالها این بود که شما تا به حال در عمرتان گناه کردهاید؟!!
حالا گناه کرده بودید یا نه؟
چه جوابی میدادم؟ اگر نمیگفتم گناه کردهام، این خودش گناه است. اگر میگفتم گناه نکردم، این هم دروغ است. من مات و مبهوت مانده بودم که این سوال از کجا درآمده! و همانجا احساس کردم حوزه جای من نیست و این آدمها با این بینش میخواستند در حوزه مدیریت کنند روی یک عده هنرمند نازک طبع! جالب اینجاست که مخملباف پشتسر این چیزها بود و حمایت میکرد. خلاصه! من با دلی گرفته آمدم کیهان.
چه سالی؟
61. از حوزه تا کیهان، پیاده آمدم. دفتر کیهان را هم بلد نبودم.
با چه واسطهای آمدید کیهان؟
دوستانم آنجا بودند؛ آقای رخصفت به من گفت سردبیر کیهان بچهها از اینجا رفته و حیف است که مجله به حال خود رها شود. رخصفت گفت: تو میتوانی مجله را سرپا نگهداری. فضای باز کیهان برایم در مقایسه با فضای بسته حوزه خیلی جالب بود و در کیهان ماندگار شدم. بعد هم در جلسه شورا گفتند کسانی که در 2جا کار میکنند باید یک شغل داشته باشند، منظورشان من بودم! و من هم کیهان را انتخاب کردم. مخملباف هم گاهی میآمد.
در نامهای که اخیر به مخملباف نوشته بودید، این احساس میشد که مخملباف حتی زمانی هم که مثلا خوب بود، بد بود. به خاطر همان که اشاره کردید؛ بدون تهذیب آمده بود سراغ سیاست.
مخملباف زیاد مهم نیست. از نظر من هم خودش چندان اهمیتی ندارد ولی سوژه خوبی است تا برای تندروها و افراطیها سرمشق شود. مهمترین مشخصه مخملباف، تندرویاش بود؛ یک تندروی وحشتناک و غیرقابل اغماض. بهعنوان نمونه ما یک کلاس گرافیکی در حوزه داشتیم که دانشجویان جذب آن شده بودند. من در دفتر کارم نشسته بودم و یکدفعه دیدم از حیاط حوزه صدای عربده و داد و بیداد میآید. من در آن زمان مسؤول حوزه بودم و هر دوطرف، چه بچههای سازمان تبلیغات، چه بچههای حوزه روی شناختی که از من داشتند در دوره انتقال، مرا کردند مسؤول حوزه. من آمدم بیرون دیدم محسن دارد فحاشی میکند و حرفهای رکیک میزند. به محسن گفتم: چی شده؟ گفت: چشمت روشن! بعد یک فحش خیلی بد به دانشجوی پسری داد که داشت با یک دانشجوی دختر، خیلی محترمانه صحبت میکرد. گفتم: چه اشکالی دارد؟ گفت: حوزه جای این قرتیبازیها نیست. بعد گفت: اینجا یا جای من است یا جای اینجور کارها. من گفتم: حوزه جای کار هنری است و اینها دارند در حوزه هنرشان با هم حرف میزنند. بعد هم گذاشت، رفت. مخملباف یک چنین روحیهای داشت. من هنوز دلم برای آن پسر دانشجو میسوزد. محسن، شخصیتش را خرد کرد. همینطور آن دختر را.
و حالا همین مخملباف«سکس و فلسفه» را میسازد.
محسن میگفت زن حق ندارد جورابش پاره باشد. همه اینها را میگفت ولی نماز نمیخواند. گاهی هم که میآمد نماز، با اکراه میآمد. خوب یادم هست که سرسری میخواند. خیلی وقتها که اصلا نماز نمیخواند.
مخملباف علاوه بر اینکه چند صباحی یک رفاقتی با پدر ما داشت، همسایه ما هم بود. مادرم تعریف میکند که خانم مخملباف میآمد خانه ما و از محسن شکایت میکرد که نمیگذارد ما روی فرش بخوابیم و میگفت مسلمان باید در جای زمخت زندگی کند.
خیلی رفتار غیرمتعارفی داشت. البته بخشی از رفتارش به خاطر این بود که مخملباف نه کودکی کرد نه نوجوانی و نه جوانی. در همان بچگی خیلی مشکل داشت؛ مشکلات خانوادگی و مشکلات دیگر. بعد هم در سن 17سالگی افتاد زندان و به خیال خودش قهرمان شد.
ماجرای برخوردش با مستخدم حوزه چه بود؟
حوزه باغ بزرگی داشت و نیاز به باغبان داشت. این باغبانها از قبل در حوزه بودند و کاری هم به کار کسی نداشتند. با خانواده هم بودند و در یک گوشه حوزه 2 تا اتاق داشتند و با زن و بچه زندگی میکردند. یک روز مخملباف گیر داد که ما باید اینها را بیرون کنیم؛ اینها جاسوس هستند و ستون پنجم ضدانقلابند. من به محسن گفتم: روی چه حسابی همچین حرفی میزنی؟ و بر فرض که چنین باشد، آیا این وظیفه ماست؟ مگر مملکت قانون ندارد؟ من این حرفها را که زدم محسن عقبنشینی کرد. 2 روز بعد گفت: باید شورا تشکیل شود که اینها را بریزیم بیرون یا نه. بعد هم رفت آنقدر در مخ این بچهها خواند که شورا قبول کرد اینها را از حوزه به طرز بدی انداختند بیرون. بعد هم باغ حوزه شروع کرد به خشک شدن. نه باغبانی آوردند نه کسی به گلها آب میداد. من واقعیتش روزی یکی- دو ساعت کارم شده بود آبیاری درختان و گلهای حوزه. محسن استاد این بود که عواطف آدمها را زیر پایش له کند. من یک روز به شوخی به مخملباف گفتم: محسن! اگر روزی کسی را پیدا نکنی، با چه کسی دعوا میکنی؟ سمیرا آن موقع تازه راه افتاده بود، گفت: با این سمیرا دعوا میکنم، اینقدر دعوا میکنم تا خودم را تخلیه کنم. بله، همچین آدمی بود. سرهمین من میگویم محسن هیچ تغییری نکرده.
آن زمان حال ضدانقلاب را میگرفت، الان...
الان دارد حال خودش را میگیرد. پیشبینی من برای محسن، آیندهای بسیار خطرناک و تاریک است و روزگار خوبی نخواهد داشت. محسن الان دارد خودزنی میکند.
آخرین باری که مخملباف را دیدید، کی بود؟
هفتههای منتهی به پایان جنگ.
کجا؟
آمده بود این اواخر اطراف مسجد جوادالائمه(ع). آنجا زندگی میکرد. آخرین شهیدی که ما در مسجد داشتیم، «حسن جعفربگلو» بود. حسن خیلی باسواد و بااستعداد بود. بچه باادبی بود. محسن با من و حسن میآمد حوزه. یک موتور فسقلی هم داشت که ما را سوار میکرد. ما خیلی به هم نزدیک شده بودیم. محسن تازه وارد کار سینما شده بود که مصادف شد با شهادت حسن. ما داشتیم پیکر حسن را تشییع میکردیم. از 13 متری حاجیان که آمدیم سر چهارراه امامزاده عبدالله، دیدم محسن سر چهارراه ایستاده و همینطور دارد نگاه میکند. من از جماعت جدا شدم و رفتم پیش محسن گفتم: این حسنهها! گفت: آره میدونم. فهمیدم! گفتم: نمیآیی برویم. گفت: نه، من که با حسن این حرفها را ندارم. حالا محسن با حسن یک عمری نان و نمک خورده بود. من همانجا فهمیدم بریده. قبلش شک داشتم اما آن روز مطمئن شدم. بعد هم یک روز آمد در خانه ما و با موتور رفتیم بیرون. به محسن گفتم: عالم سینما چه جوری است؟ گفت: عالم خیلی بدی دارد. یکی از این کارگردانها آنقدر خودش را معتاد کرده که حال ندارد برود روی سن جایزهاش را بگیرد. این نظرش بود راجع به سینما. من به او گفتم: اگر این دنیا اینقدر بد است، تو آنجا چکار میکنی؟ البته این ربطی به سینما ندارد. محسن هر جای دیگری هم میرفت به همین جا کشیده میشد. ما وقتی از حوزه آمدیم کیهان، 5 نفر بودیم: من و مصطفی رخصفت و تهرانی و محسن پلنگی و آقای گرامی. بعد ما فهمیدیم در حوزه فیلمی ساخته شده به نام «استعاذه». محسن همان زمان که ما از حوزه آمدیم کیهان کلی برای ما حرف و حدیث درست کرده بود که اینها لیبرال بودند که از حوزه رفتند و ما که در حوزه ماندیم حزباللهی هستیم. ما فیلم «استعاذه» را که دیدیم، دیدیم خیلی این بودار است؛ در فیلم، 5 نفر بودند که دارند از دست شیطان فرار میکنند، غافل از آنکه شیطان در وجودشان لانه کرده و از چنگال شیطان هیچگونه رهایی ندارند. بعد یکی به ما از قول مخملباف گفت: محسن برای شما 5 نفر این فیلم را ساخته! یک همچین آدمی است مخملباف. محسن به خیلی افراد پشت کرد و از جمله به خودش. مشکل مخملباف سینما نبود، خودش بود. در هر حال محسن یک تراژدی است در میان دوستان بعد از انقلاب ما. الان هم نوشتههایش فارغ از محتوا، نثر بسیار مستهجن و غیرادبیای دارد و از نظر فرم بسیار سست است. اینها نشان میدهد محسن تهی شده. حالا این آدم شده رهبر مبارزه(!) محسن پایان غمانگیز یک زندگی است و بعد از این من معتقدم مخملباف دیگر نمیتواند فیلم بسازد چون از درون هیچ هنری برای عرضه ندارد و تهی شده.
این تهی شدن دقیقا به چه معناست؟
محسن تمام اندوختههایش را هزینه کرده. نثر این روزهای محسن نشان میدهد که این آدم هیچ معاملهای ندارد و کفگیرش به ته دیگ خورده. من نمیدانم غرب با این آدم چه خواهد کرد. وقتی که تاریخ مصرف این آدم تمام شد، مقصد بعدیاش کجا خواهد بود و آیا اصلا جایی راهش میدهند؟
و شما هنوز دلتان برای مخملباف میسوزد؟
محسن میتوانست در خدمت جامعه خودش باشد. همین جا بماند، انتقادش را بکند، حرفش را بزند ولی در سرزمین خودش باشد. تاریخ نشان داده هنرمندی که به وطن خودش پشت میکند مثل ماهیای میماند که از آب به خشکی پرتاب شود؛ یک مدتی دست و پا میزند ولی بعد جان میدهد. فعلا مخملباف دارد دست و پا میزند. مخملباف زمانی شهره شد و زمانی چهره شد که در ایران بود و از دریچه نگاه خودش به مشکلات خیره میشد و فیلم میساخت. بله، من ناراحتم که این روزها را برای محسن میبینم. آیا حد محسن، مجری شدن برای شبکههایی است که به ما فحاشی میکنند؟ ... حیف!... و چقدر بدسلیقهاند کسانی که ملت عزیز و نجیب ایران را به ثمن بخس میفروشند.