به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ یاداشت از صادق فرامرزی*// این کاکویی که نامش را نمیدانم و نشانش هم... در یک قاب تار و مخدوش در ظلمت شب با یقه آبی و جامه زحمتکشی با دست هایی به مثال ،جیب تهی... به سمت یک ابلیس مسلح میرود انتحاری و بی،پروا به حکم آن استاد که جهل از قواعد و اصولش میبارد به سوی «نفله شدن حرکت کرده، یحتمل گفته صدی نودونه گلوله اش به شقیقه ام میمالد ولی اگر یک در صد نمالد می مالمش به زمین مالید مثل بهترین کشتی تختی پهلوان کوبیدش زمین.... جسمهایی در صف انتظار زمین گیر شدن عمودی ماندند جانهایی پاک بر تنهایشان سکونت یافتند... همین کاکویی که نامش را نمیدانم و نشانش هم... کاکو خواستم بگویم کوله پشتی واژه هایم ،انبان حرفهایم ذهن بیقرارم هیچکدام چیزی ندارد که به تو بگوید تو بزرگتر از کلمات منی... فقط می خواهم مقابل هیچ دوربینی ظاهر نشوی جواب هیچ خبرنگاری را ندهی هیچوقت سیمایت آشکارتر از آن چند فریم لرزان و تاریک نشود در پس پرده غیب بودنت را دوست دارم... وقتی از تمام انسانها خسته میشویم وقتی امید به بند آخرش بند میشود و ناامیدی تنها پاسخمان میخواهم سیمای ناآشنایت را پشت کالبدهایی که نمیشناسم حدس بزنم با خودم بگویم که هنوز چه مردانی پشت نقاب ،سادگی بی میز و ،منصب برادر مانده اند داداش بزرگتر مانند... کاکوی ما
من ایران را دوست دارم به شکل غیر منطقی و جدیدا غیراستانداردش... هنوز وقتی یکی مدال میگیرد و پرچم بالا میرود مثل دوران کودکی دور اتاق می،دوم وقتی تصاویر جنگ را میبینم از تاخیر به دنیا آمدنم شرمنده میشوم و دلم میخواهد کوچه ای از خرمشهر به خون من آزاد میشد هر سال به سالگرد سقوط هواپیمای عباس بابایی که میرسیم جانم تیر میکشد که آشناترین هم زمین من به آسمانها در آسمان ابدی شد هربار جایی از شهر نو نوار میشود مثل یک توریست مقابلش خشکم میزند و با ذوق نگاهش میکنم وطن مثل سیمای مادر است که لای چین و چروکش اصیل ترین زیباییها جا خوش کرده است ... وقتهایی که هیچ امیدی نیست و توان پذیرش ناامیدی هم به آدمهایی که نمیشناسمشان فکر میکنم دانشمندانی که بیم ترور نگذاشته هیچوقت نامشان جایی ثبت ،شود آدمهایی که با گردنی باریکتر از مو مقابل گردن کلفتها ایستادند و جوری حذف شدند که گویی هرگز نبوده اند همه آنها که خواستند و نتوانستند اما از خواستن پشیمان نشدند کاکویمان مرزش تا نتوانستن میلیمتری بود و اگر نمی توانست اسمش لای فهرست روزانه قربانیان فراموش میشد هیچوقت نمی فهمیدیم چه پهلوانی بوده ایران من به شانه های استوار کاکوهایی تکیه داده که بعید است هیچوقت بشناسمشان.
*فعال رسانه