
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، رضا امیرخانی داستان نویس موفق کشورمان در سایت شخصیاش اقدام به نوشتن درباره آموزش داستان نویسی کرده است که این نوشتهها بعضا در کتاب سرلوحههای او که توسط انتشارات سپیده باوران منتشر شده آمده است. او همچنین لیستی مشتمل بر 110 عنوان از رمانهای خوب را به علاقهمندان داستاننویس شدن معرفی کرده است. که در ادامه مجموعه نوشتههای او درباره آموزش داستان نویسی آمده است:
* (قسمتِ اول)
حتا دو زار هم به آموزشِ داستاننویسی به این شیوهی مرسوم اعتقاد ندارم. این که بنشینی و جلسه به جلسه، طرح و پیرنگ و شخصیت و... تدریس کنی و بعد هم شاگردانِ محترم را واداری که بنشینند و انشا بنویسند. آموزشِ تکنیک شاید امری ناممکن نباشد، اما مطمئن باشید، آموزشِ هنر، روحِ هنر، ناممکن است. نویسنده فقط بر اساسِ یک فشارِ درونیِ منبعث از یک نیازِ بیرونی، میتواند بنویسد و تازه در صورتِ اقبالِ مخاطب شاید بعدها اسمِ نویسنده را رویش بگذارند و تو این میان فقط بایستی مراقب باشی تا حلقه اقبالِ ناممکن نجنبانی.
من کاملا تجربی به کلاسهای داستاننویسی نگاه میکنم. چند داستاننویس از این کلاسها به در آمدهاند؟ خدا وکیلی بشمارید! منصفانه و از هر طیف... تازه اگر یک استثنا هم پیدا کنید، جوابتان میدهم که بابا این استثنا نقضِ قاعده نمیکند و اصولا تجربهای است ابطالناپذیر. از کجا معلوم که اگر این استعداد به این کلاسها نمیرفت، همین و بل بهز این که هست، نمیشد؟!
چارهای نداریم مگر ملاکهای تجربی و محکِ آمار! چند نفر گولِ این آموزشها را خوردهاند و چه تعداد از فارغالتحصیلانِ این آموزشها نویسندهی بالاتر از متوسطی شدهاند؟ از میانِ نویسندههای بالاتر از متوسط چند در صد محصولِ چنین آموزشهایی هستند؟ بابا! مسلمان! به قدری تعداد نویسندهگانِ بالاتر از متوسط در میانِ نویسندهگانِ فارغالتحصیل از کلاسهای داستاننویسی کم است که من قول میدهم اگر برویم وسطِ خیابان و به طورِ اتفاقی دو تا اتوبوس آدم جمع کنیم، در میانِ آنها نویسندهگانِ بهتری بیابیم! از آن طرفِ قضیه، اصلا شیوهی آموزشِ آکادمیک، برای تربیتِ نیروی متوسط است نه برای تربیتِ نیروی سرآمد. فراموش نکنید که ادبیات عرصهی آدمهای متوسط نیست.
خانمی سی و چند ساله در حوزهی هنری آمده بود پیش من و قصهای داده بود. به زحمت به او رساندم که قصه بسیار ضعیف است. جوابم داد که نه ترم داستاننویسی خواندهام. همه ترمها با نمرهی الف پاس شده است. آنوقت تو به داستانِ من ایراد میگیری؟! مسلمان! نه ترم یعنی کارشناسیِ ارشد در رشتهی مثلا پرستاری، مثلا مهندسیِ برق، مثلا آشپزی حتا خانهداری و بچهداری... نه ترم عمرِ این آدم، یعنی پنج سال از زندهگیاش تلف شده است. چه کسی پاسخگوست؟ در همین کلاسها خانمجلسهایهایی -و البته آقاجلسهایهایی- داریم که پانزده سال است عمر تلف کردهاند و دریغ از یک قصهی متوسط... آنوقت در ارشاد، در حوزه، در مسجد، حتا در شهرداری! کلاسِ داستاننویسی میگذارند.
فیالفور میپرند وسطِ حرفِ آدم که در همهجای دنیا چنین آموزشهایی هست. اولا باشد! به من چه دخلی دارد؟ دوما، در ایالاتِ متحدهاش درست است که کلاسهای آموزشِ نویسندهگیِ خلاق در دانشگاه دارند، اما این دورهها را نگذاشتهاند که کسی چیز یاد بگیرد. دوره گذاشتهاند که نویسنده بتواند به ازای جلسهای پولی بگیرد و از آن طرفِ قضیه در ایالاتِ متحده با وابسته کردنِ نویسنده و روشنفکر به دانشگاه، عملاً به لحاظِ سیاسی، یارو را اخته میکنند.
اینجا هم شاید همین ضرورتِ مالی باعث این همه کلاس در فرهنگسراها و مساجد و الخ شده باشد. اما مشکل چیز دیگری است. میانِ مدرسان آمار بگیرید تا بفهمید که یکسری آدمِ حرفهای تدریسِ داستاننویسی میکنند، که عمدتاً خلاقیتِ نوشتنِ داستان را ندارند. کمتر از بیست درصدِ مدرسان قصهنویسانِ زنده هستند! یعنی ترجمهی این روش که در ینگه دنیا برای کمک به نویسنده جماعت درست شده بود، در ایران حتا این فایده را نیز ندارد. فایدهاش میرود در جیبِ دودوزهبازانِ حرفهای...
صدایش را در نیاورید. غمِ نان اگر نباشد -که همیشه هست، نویسندهای به سراغِ آموزشِ داستاننویسی خواهد رفت که دورهی خلاقیتش سپری شده باشد و گرفتارِ شهوت مریدبازی شده باشد. یعنی به جای مخاطب، چشم به مرید داشته باشد.
***
بگذریم. من اعتقاد دارم داستاننویس فقط از راهِ خواندنِ داستان کسبِ تجربه میکند. به قولِ منطقیون فاقدِ شیئ معطیِ شیئ نخواهد شد. تا داستان نخوانی داستاننویس نخواهی شد. و اگر داستان بخوانی به عوضِ پرت و پلاهایی که بیشاپ و آلیوت و ترجمههای وطنیشان از جمعبندیِ همینها تحویلت میدهند، خود خواهی آموخت. و فراموش نکن که به قولِ پیاژه هر آموزشی لذتِ یک کشف را از تو خواهد گرفت. بخوان که لذت ببری، آنزمان حتما خواهی آموخت، آنزمان حتما کشف خواهی کرد.
به هر رو قسمتِ اول از کلاسِ آموزش داستاننویسی را در فایلِ صد برایتان آماده کردهام. به محضِ مطالعهی محتویات "صد" میتوانید در همین جا پیغام بگذارید تا پرونده دویست (قسمتِ دوم) را روی لوح بفرستم. فراموش نکنید، وظیفهی هنر بیانِ حقیقتِ مکتوم است. شاید پس از مطالعهی محتویاتِ "صد" به این نتیجه برسید که حرفی برای نوشتن ندارید. در این صورت مطمئن باشید که هم شما سود بردهاید، هم بنده و هم ادبیات (اگر اصالتاً قابلِ تفکیک باشیم!)...
* قسمتِ دوم: آموزش داستاننویسی به زبانِ ساده
پیشتر قسمتِ اولِ این آموزشِ گام به گام را به زبانِ ساده شرح داده بودم. در انتهایش رسیده بودیم به پروندهی صد که صدتایی داستان در آن معرفی کرده بودم و حالا تعدادِ زیادی -بیش از صد- نامه و پیام داشتهام که بسیاری منتظرِ پروندهی دویست و مشابهِ آن هستند. و این قلم هرگز پروندهی دویست را رو نخواهد کرد! روشن است، اگر کسی صد رمان خوانده باشد به درجهای از اجتهاد خواهد رسید که صد تای بعدیاش را خودش انتخاب کند و به حرفِ همچو منی نرود! و البته در این میان گهگداری اگر کاری خوب بخوانم حتماً معرفیاش خواهم کرد که سنتی است ماندگار و دوستداشتنی در میانِ اهلِ کتاب!
اما قسمتِ دومِ آموزشِ داستاننویسی برمیگردد به یک آبشخورِ دیگرِ نویسنده. به همان اهمیت مطالعه. شاید هم بیشتر...
***
سفر، دستِ کم دو حسن دارد. اول، احتمالِ برخورد با تجاربی جدید و دوم، پارهگی چرتِ عادتهای روزمره. این دو حسنِ تضمینشدهی هر سفری هستند. فارغ از مبدا و مقصد و کیفیت...
باورم نمیشود که داستاننویسی اهلِ سفر نباشد. و اهل کافی نیست. من اسمش را دقیقتر میگویم. باورم نمیشود که داستاننویسی مردهی سفر نباشد. و تا واعظِ غیرِمتعظ نباشم، بگذار همین حالا یکی-دو تکه از دفتر خاطراتم را به لطفِ کنترل+سی اضافه کنم:
خسته و کوفته رسیدهایم تهران. کم از ده روز و چهارهزار و پانصد کیلومتر رانندهگی... با تصاویری که مطمئنم روزی در مغزم منفجر خواهند شد... تقریباً همهی جادههایی را که در این سفر پیمودیم، پیشتر رانده بودهام. به جز تکهی چابهار به جاسک، از بریدهگی کنارک به بعد که میخورد در دلِ کویر و جایی بود که هیچزمانی پایم به آنجا نرسیده بود. با این همه در هیچکدام از تکههای مسیر، کسالتِ تکرار نداشتم. سفر، یعنی از میان بردنِ روزمرهگی...
مثلا یادم میآید که پانزده سالِ پیش از میانهی کویر شبی رسیدیم به جیرفت و چهقدر کیف کردیم از این هندوستانِ ایران با آن بوی بهارنارنجهایش. و این بار ساعتِ دو بعد از ظهر از میناب رفتیم جیرفت و کماکان منتظر بودیم همانقدر لذت ببریم که نشد! کاملا به خلافِ ایرانشهر که دو سالِ پیش در سفری رسمی به آن شهر رفته بودم و نپسندیده بودمش و این بار وقتی بعد از چهارصد کیلومتر راندنِ در کویر -بعد از بم- رسیدیم به ایرانشهر خیال میکردیم که به بهشت رسیدهایم...
مکانِ نگارش: یکی از شهرهای استانِ سیستان و بلوچستان که به دلیلی از ذکر نامش معذورم. زمانِ غروبِ بیست و هفتمِ اسفندِ 83
(عینِ متنِ خاطرات) تحملِ شهر مشکل شده است. بوی ادوکلنِ آپیومِ اریژینال بدجوری مشامِ آدمی را میآزارد و حتما میدانی که آپیوم یعنی همان شفای زردِ افغانها! کمی هم گرسنهایم. میرویم داخلِ تنها رستورانِ شهر. با مدیرِ رستورانِ ... که بلوچی است خوشذوق گرم گرفتهام. از طوایف و قبایلِ مختلف میپرسم، سالارزهیها و ریکیها و... خوشش میآید. میگوید:
- خوب واردیها...
بعد پاسدارها را نشانش میدهم که هر کدام یک کلاشینکفِ تاشو دست گرفتهاند و جلیقهی ضدِ گلوله پوشیدهاند. میپرسم:
- شهر را میگویند ناامن است.
جواب میدهد:
- نه! شایعه میکنند. بینِ قبایل دعوا هست، روزی سه چهار تا از قبیلههای هم میکشند اما شهر الحمدلله امن است! (و تو داستانیتر از این چه میخواهی؟)
سرِ غذا که بودیم یکی هم پیدایش شد که از دور داد میزد دولتی است و آمده است در تنها رستورانِ شهر غذایش را فاکتور کند به بیتالمال. با کت و شلوار و پیراهنِ یقه سه دکمهای. با همان آرامش و رسمیت، غذا میخورد و پشتِ مبایلش بلند بلند توضیح میداد که:
- شش تا جنازهی بی سر و صاحب هم از بزمان آوردهاند. از تصادفی چیزی آوردندشان. درب و داغان بودند. چند تایی هم مرافعه کردهاند که یکی تلف شده و...
بعد لحظهای از پشتِ خط اجازه میگرفت و به مدیر رستوران میگفت:
- بیزحمت یک نوشابهی اضافه بفرستید!
غذا توی دهانمان ماسیده بود!
(و اینها را حتما در کتابِ آموزشِ فلانکسک و کلاسِ استاد فلانی پیدا میکنی! بیخود خود را به زحمت نیاندازی یکهو! چهارهزار و پانصد کیلومتر راه بکوبی که چه؟)
مکانِ نگارش: بندرِ جاسک، زمان: یکمِ فروردین 84
مستکیم گفتنِ بلوچها هم شنیدنی است. اولا قاف را کاف میگویند. در ثانی هر آدرسی که ازشان بپرسی میگویند مستکیم! داخلِ اسکلهی صیادیِ جاسک بودیم. شهری که تهِ دنیاست و به قولِ سربازِ نیروی انتظامیاش آخرِ جهنم! ماموری ایستاده بود کنارِ پیرمردی صیاد. پرسیدیمش راهِ میناب را. بلوچ فیالفور گفت مستکیم! مامور چپچپ نگاهی کرد و سوار بر موتور شد و نیم ساعت پیچ و واپیچ راهنماییمان کرد تا رسیدیم به جاده! و این هنوز حاقِ حقیقتِ مستکیم نیست. باید در دلِ کویر مانده باشی و طوفانِ شن بلند شده باشد، میانهی کهیر و بیلرف و بپرسی جاسک از کدام سوست؟ تا بلوچ کویر را نشانت بدهد و بگوید مستکیم! بعد بگویی که رفتهام و برگشتهام، سر دوراهی از کدام راه باید بروم؟ و او دوباره بگویدت مستکیم! تا بفهمی حاقِ حقیقتِ آن را.
و حالا خوش و خرم در مهمانسرای جهانگردیِ میناب نشستهام با کلی تصویر که میدانم روزی در سرم منفجر خواهند شد. دیروز تا ظهر چابهار بودیم. چهار تحویلِ سال بود و ما تا بعد از ظهر گرفتارِ لباسِ بلوچیِ همسفرِ معمرمان بودیم که خودش سه هزارتومان پولِ دوخت برده بود و هزار تومان پولِ بندِ تنبانش شده بود!
همه گفتند که نروید به جاسک! یکی گفت حیفِ ماشینتان نیست؟ دیگری گفت نه ساعت راه است، آن یکی گفت شش ساعت و دیگری گفت راحت دو ساعت و نیمه میرسید، مستکیم اگر بروید زود میرسید! به هیچ حرفی نمیشد اطمینان کرد. به امیدِ خدا راه افتادیم. سه بود به گمانم. سیصد و بیست تا داشتیم به جاسک که پدرمان را در آورد. نزدیکیهای کنارک کج کردیم به سمتِ کهیر. جادهی ساحلی کنارِ کنارک را آب برده بود کلا! یعنی تبدیل شده بود به یک خطِ زائد پایینِ نقشه. رفتیم کهیر و طوفانِ شن شروع شد. گاهی وقتها دهمتریمان را نمیدیدیم اما مجبور بودیم صد و بیستتا برویم تا به شب نخوریم. سرعت را میرساندم به صد و شصت تا، ناگهان چشمم میافتاد به یک فرورفتهگی، میزدم روی ترمز. بعضی وقتها بریدهگی طوری بود که باید دنده عقب میرفتم و میانداختم روی گوشههای چالهها. یکی دو جا را اگر نایستاده بودم ماشین قطعاً چپ میکرد.
به یک دو راهی رسیدیم. از راهِ تمیزتر رفتیم که فهمیدیم فرعی بوده اما تازه بهش رسیده بودند. برگشتیم سرِ دوراهی و ایستادیم تا ماشینی رد شود و از او مسیر را بپرسیم. عاقبت بعد از ده دقیقه توقف از بندهخدایی مسیر را پرسیدیم و راه افتادیم. ده متر، دقیقا ده متر جلوتر، بلوچی خاکآلود کنارِ کپری نشسته بود و دستمالش را دورِ پاهایش گره زده بود و صندلی بلوچی ساخته بود و در قابلمهای آب میفروخت! طوفانِ شن او را از چشمِ ما مخفی کرده بود!
تحویلِ سال را توی ماشین بودیم. پیامِ آقای خاتمی را نیز از صدای بلوچستان شنیدیم. پیامی که ده کیلومتری طول کشید. خاکی و مملو از طوفانِ شن!
نمیشد بایستیم. چارهای هم نداشتیم. پلوماهی را همسفران در حالِ حرکت خوردند. ماهیِ شوریدهی دریای عمان را که از اسکلهی صیادیِ رمین همین صبح خریده بودیم. چارهای نداشتیم نمیتوانستیم بایستیم تا بخوریم. از ترسِ ماندنِ شب در بیابان. به حرفِ هیچکس نمیشد اطمینان کرد. مسوولِ پمپِ بنزین میگفت راه تا جاسک خراب است. زیاد که پاپیاش شدیم جوابمان داد گفت من تا هفتاد کیلومتریِ اینجا بیشتر نرفتهام.
سه رودخانه داشتیم در مسیر که هر سه پل نداشت! پس باید میایستادیم، پاچهها را بالا میزدیم، میرفتیم داخلِ آب و اگر آب تا زیرِ کمرمان بود، ماشین را در همان مسیر میراندیم. یک جا هم سمندی -تنها اتومبیلِ سواری غیر از مالِ ما در آن کویر- گیر کرده بود توی آب. انگار وسطِ مسیرِ رود، جایی دهان باز کرده بود و سمند را گاز گرفته بود. مرد با کاسهای سعی میکرد آبها را بیرون بریزد. از آن طرف زن زارزار گریه میکرد. تویوتای وانتی خواست کمکش کند. طناب انداختیم و بکسل کردیم. شد غلامی که آبِ جو آرد، آبِ جو آمد و غلام ببرد! تویوتا هم گیر کرد. با همسفرِ معمر پاچهها را بالا زدیم و رفتیم کمک. هل دادیم، افاقه نکرد. همسفر فریاد کشید: یا عـ... یکهو تبدیلش کرد به یا هو!!! کلی خندهام گرفته بود. وسطِ آن همه اهلِ تسنن البته کارِ درستی کرده بود. خودشان یکی میگفت بسم الله، دیگری میگفت یاکریم که در ذهنِ ما کبوتری بود ریقو و یکی دیگر هم به یکی از اقطابِشان قسم میخورد. عاقبت همسفرِ معمر با متدلوژی سکولار گفت یک، دو، سه... و البته افاقه نکرد! معلوم است که تا یا علی نگویی کار جلو نمیرود.
توی همین حیصِ بیص، مردم زنِ سمندی را در آوردند. مردم که میگویم یعنی هفت-هشت نفر سرنشینانِ دو-سه تا وانت. ناگهان دیدیم خاوری از راه رسید. خوشحال شدیم. من و همسفرِ معمر دویدیم که یارو را نگهش داریم. چند نفری دیگر نیز. اما یارو معطل نکرد. گازش را گرفت و رفت. چند تایی از جاافتادههای محلی هم اصلا جلو نیامدند. به هر رو نماندیم تا ببینیم عاقبتِ سمندی را. پشتِ سر یکی از اهالی رفتیم و رودخانه را با صلوات و نذر و نیاز رد کردیم. و چهقدر سخت بود این کار. من که پشتِ فرمان بودم انگار روی یخ میسریدم. قلوه سنگها از زیرِ چرخها در میرفتند داخلِ آب و چرخ راه و بیراه میچرخید. وسطِ راه کامیون را گرفتیم، بوقِ خفنی برایش زدم. محل نگذاشت. به رودخانهی بعدی که رسیدیم ایستادم وسطِ جاده تا اگر کامیون آمد پشتمان گیر کند و مجبور شود -در صورتِ لزوم- ما را در بیاورد. پنج دقیقهی بعد رسید. معطل نکرد و انداخت توی شانهی کج و معوج جاده. پریدم جلوش. دو سانتیام زد روی ترمز. گفتیمش که بایست. گوش نکرد و انداخت روی کنارهی جاده و ماشینِ ما را رد کرد. همسفرِ معمر گفتش که لوطی صبر کن که اگر ما ماندیم کمکمان کنی. گفت دنبالِ من بیا رد میشوی. اما از بدترین جای مسیر رفت و ما هم با بدبختی از کنارهی دیگری از مسیر رد شدیم.
بگذریم بعد از این همه مکافات ساعتِ هفتِ شب یک ساعت بعد از تاریکی رسیدیم جاسک. بندری که نه هتل داشت، نه مسافرخانه. جایی پیدا کردیم به کمکِ ستادِ نوروزیِ هلال احمر. فردا پیرمردِ قلیانیِ سرایدار برایمان توضیح داد که خانِ اشرارِ قاچاقچیِ منطقه دو زن هستند که در حالی که همه با وانت قاچاق میبرند، آنها با کامیون قاچاق جابهجا میکنند و ما تازه دوزاریمان افتاد که آن کامیون چه کاره بوده است که سرِ تحویلِ سال گازش را گرفته بود! والا صنفِ بنیهندل این قدر بیوجدان نمیشود!
مکانِ نگارش: بم، زمان: چهارمِ فروردین 84
توی بم اولین چیزی که آدمیزاد را خوشحال میکند عقل است. عقلِ سعیدیکیا. پانصد نقشه گذاشتهاند در ستادِ بازسازی و گفتهاند هر کسی هر کدام را که میخواهد انتخاب کند و وامش را بگیرد. وام هم در چند مرحله. بم را برای چندمین بار است که بعد از زلزله میبینم. در فاصلهای یکساله از آخرین باری که دیدمش، تغییرات ستودنی است. ساختنِ یک شهر، کاری صعب و پیچیده است... مسجد جامع نماز خواندیم و یکبارِ دیگر ویرانهها را گشتیم. مدام نگاهم به مردمان بود. احساسِ خویشیِ عجیبی داشتم با آنها...
مکانِ نگارش: میناب، زمان: سومِ فروردین ماهِ 84
نمیدانم از کجا شروع کنم به نوشتن. تا حالا حدودِ 2700 کیلومتر راندهایم. اما نه خیال کنی راندنِ از تهران تا قمِ اتوبانی. امروز از جاسک آمدیم تا میناب. با جادهای مملو از به قولِ خودشان موجنما و آبنما! هر جا رودی جاده را بریده بود، جاده پنج شش متری پایین رفته بود و مجبور بودی بیاندازی در آن گودی تا دل و رودهات پیچ بخورد! و البته بدا به حالِ سرنشینان چرا که تو را دیگر این بالا و پایین رفتنها آزار نمیدهد! سرِ ظهر سیریک بودیم. بندرِ سیریک و آنجا در مسجدِ موقوفهی حاج مهدی صرافزاده نمازی به کمر زدیم. و عجب مسجدی بود. بزرگ و دلباز و خوشساخت. به قولِ همسفرِ معمر با کفِ کاشیِ سرامیک که توی آن گرما خیلی بهتر از سنگ جواب میداد و مغازههای موقوفه که درآمدی جاری را برای مسجد تضمین میکرد. میانهی راهِ میناب بودیم که یکهو دیدم چیزی جلویم پرت شد توی جاده. در فاصلهی اقلا نیممتری از زمین، وانتی تویوتا بدونِ ترمز از داخلِ خاکی پرت شد توی جاده. چهار وانت تویوتا با صد و بیست تا سرعت از داخلِ خاکی پیچیدند توی آسفالت؛ درست در فاصلهی پانصدمتری بعد از ایستِ بازرسی. پشتِ هرکدام دو جعبهی بستهبندیشده بود تقریباً به قاعدهی یک متر مکعب. ندید از روی دست به فرمان و سرعت و شباهتشان میشد فهمید که اشرارند. ماشینِ خوبی زیرِ پایم بود. خوششتاب و برو. گازش را گرفتم و خودم را رساندم به فاصلهی ده متری آخریشان. میخواستم جلو بزنم که یکهو ترسیدم. وانگهی با خانواده بودیم. بعدتر همسفرِ معمر گفت که کاش رفته بودیم یکیشان را از جاده بیرون انداخته بودیم. کم از یک کیلومتر در جاده راندند و با همان سرعتِ صد و بیست تا زدند به بیابان. تا هفت-هشت-ده کیلومتر مسیرشان از گرد و خاکی که به هوا بلند میکردند پیدا بود. بعد رسیدیم به یک ایستِ بازرسی! برادران را توضیح دادیم که اشرار پیچیدند به سمتِ دریا و خلاص! درجهدار و سرباز به قدری خوشحال شدند که نگو و نپرس! از یک کمینِ دیگر هم نه قاچاقچیها که آنها جانِ سالم به در برده بودند. یکیشان به ما گفت دزدِ نگرفته پادشاست و همسفر زود جوابش داد که عجب تاجبخشهایی هستید شما! و سرباز به درجهدارها گفت که اشرار رفتهاند و همه خوشحال شدند. حالا میتوانستند با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت بیاندازند توی جاده و به نبستنِ کمربند گیر بدهند! و من تمامِ مدت داشتم در دلم کلنجار میرفتم که کاش میشد رانندهی اشرار بشوم. عجب شغلِ پرهیجانی بود... مثلِ فیلمِ معروفِ درایور! و این یعنی یک اتفاقِ بد که در این ملک رانندهگی اشرار لذتبخشتر باشد از انجامِ وظیفه در نیروی انتظامی... انصافاً راه رفتن با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت با چراغِ گردانِ روشن ولو با بنزِ الگانس، چه لذتی دارد در مقابل هیجانِ سرعتِ بالای صد و پنجاه در دلِ کویر؟!
(و اینها که نوشتم عشری است از خاطراتِ این سفر. تجربهای حقیقی برای من که یقینا روزی به کارم خواهد آمد. کجا؟ نمیدانم! کدام بخش؟ نمیدانم! کی؟ نمیدانم! اما خوب میدانم که داستاننویس اگر مردهی سفر نباشد، داستاننویس نیست! -با تقدیمِ احترام به همهی کلاسهای داستاننویسی)
لیست سیاهه صدتایی رمان این نویسنده هم در پایگاه اینترنتی این نویسنده به آدرس http://www.tibf.net/ قرار دارد.



