به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ این روزها و به دنبال انتشار سند استراتژی جدید امنیت ملی آمریکا، بار دیگر بحث درباره افول آمریکا و پایان هژمونی این کشور برجسته شده است و همین موضوع بهانهای شده تا اندیشکدهها و کارشناسان دوباره موضوع افول آمریکا و بیاعتمادی به این کشور را برجسته کنند. «فیلیپ اچ. گوردون» و «مارا کارلین» دو تن از مقامات سابق دولت آمریکا در دوره بایدن هم در مقالهای که نشریه آمریکایی «فارنافرز» آن را منتشر کرده است، هشدار میدهند که سال نخست دولت دوم ترامپ نشان داد که دوران اعتماد به آمریکا دیگر به سر رسیده است. به گفته این دو پژوهشگر متحدان آمریکا در اروپا، شرق آسیا و «خاورمیانه» دیگر نمیتوانند روی حمایتهای پایدار آمریکا حساب کنند و باید طرح جایگزینی برای خود داشته باشند. آنها تاکید میکنند متحدان اروپایی و آسیایی برای حفظ حمایت آمریکا، تلاش کردهاند با چاپلوسی، افزایش بودجه دفاعی، وعده سرمایهگذاریهای کلان در آمریکا و پذیرش توافقهای تجاری یکطرفه، ترامپ را راضی نگه دارند. با این حال، این اقدامات تنها میتواند همکاری نمادین یا کوتاهمدت ایجاد کند و حمایت پایدار را تضمین نمیکند.
فارنافرز مینویسد: سال نخستِ دولت دوم دونالد ترامپ نشان داد که دوران اتکای متحدان به آمریکا برای حفظ نظم جهانی به پایان رسیده است. کنار گذاشتن سیاست خارجی سنتی آمریکا از سوی ترامپ پیامدهای عمیقی برای نظم جهانیِ در حال تحول و برای همه کشورهایی دارد که دههها بهشدت به آمریکا تکیه کردهاند. واقعیت این است که آنها «طرح جایگزین» روشنی ندارند. بسیاری از نزدیکترین دوستان واشنگتن آمادگی مواجهه با جهانی را ندارند که در آن دیگر نمیتوانند روی کمک آمریکا برای حفاظت از خود حساب کنند؛ چه رسد به جهانی که آمریکا در آن به یک رقیب یا حتی دشمن تبدیل شود. آنها با اکراه در حال درک این نکتهاند که جهان تا چه اندازه در حال تغییر است و میدانند که باید خود را آماده کنند. اما سالها وابستگی، شکافهای عمیق داخلی و منطقهای، و ترجیحِ هزینهکرد برای نیازهای اجتماعی بهجای دفاعی، آنها را از داشتن گزینههای عملی کوتاهمدت محروم کرده است.
آرزو تا واقعیت
در ادامه این مقاله آمده است: در حال حاضر، بیشتر متحدان آمریکا صرفاً در حال خریدن زمان هستند و میکوشند تا حد امکان حمایت واشنگتن را حفظ کنند و همزمان درباره گام بعدی بیندیشند. آنها با ستایشهای چاپلوسانه از ترامپ دلجویی میکنند، به او هدیه میدهند، در مراسمهای مجلل میزبانیاش میکنند، وعده افزایش هزینههای دفاعی میدهند، توافقهای تجاری نامتوازن را میپذیرند، تعهد (هرچند نه لزوماً اجرا) به سرمایهگذاریهای عظیم در ایالاتمتحده میسپارند، و اصرار میورزند که اتحادهایشان با آمریکا همچنان قابل دوام است. آنها همه این کارها را با این امید انجام میدهند که، همانطور که پس از دوره نخست ترامپ رخ داد، او بار دیگر جای خود را به رئیسجمهوری بدهد که به حفظ نقش سنتی آمریکا در جهان پایبندتر باشد. اما این طرز فکر بیشتر به آرزو شباهت دارد تا واقعبینی. ترامپ سه سال دیگر در قدرت خواهد بود؛ زمانی بیش از اندازه کافی برای فرسایش بیشتر نظام اتحادها یا برای بهرهبرداریِ رقبا از خلأیی که ایالاتمتحده بر جای گذاشته است. متحدان آمریکا شاید اکنون «طرح جایگزین» نداشته باشند اما بهتر است هرچه سریعتر دست به کارِ تدوین یک طرح جایگزین شوند.
چاپلوسی جواب نمیدهد
فارنافرز با انتقاد از رویکرد متملقانه متحدان آمریکا مینویسد: نمیتوان متحدان آمریکا در اروپا، آسیا و منطقه خلیچ فارس را بهخاطر تلاش برای دلجویی از ترامپ سرزنش کرد. آنها گزینههای چندان خوبی برای اتکا به چیزی غیر از آمریکا برای امنیت و رفاه خود ندارند. اما نباید در توهم باشند: ترامپ فردی معاملهگر است، منافع ملی را بهطور محدود تعریف میکند و تنها به خودش وفادار است. چاپلوسی و وعدههای سرمایهگذاری پرسروصدا ممکن است کمک کند تا دیدارهای مثبتی برگزار شود یا توافقات نمادین شکل گیرد، اما بهسختی میتوانند حمایت پایدار را تضمین کنند.
به نوشته فارنافرز تصور جهانی که در آن متحدان پیشین، آمریکا را نهتنها غیرقابل اعتماد بلکه نامحبوب و حتی دشمن ببینند، دیگر چندان دور از ذهن نیست. اعتماد به آمریکا فروپاشیده است. طبق یک نظرسنجی از مردم ۲۴ کشور که توسط مرکز تحقیقات پیو در ژوئن(خرداد) گذشته منتشر شد، اکثریت بزرگی در بیشتر این کشورها اعلام کردند که «اعتمادی ندارند» که ترامپ «در امور جهانی کار درست را انجام دهد.»
پایان دوران رهبری آمریکا به روایت فرید زکریا
«فرید زکریا»، یکی از شناختهشدهترین تحلیلگران سیاست خارجی و روابط بینالملل در جهان نیز رویکرد جدید ترامپ در مورد ونزوئلا و بهطور کلی آمریکای لاتین را نشاندهنده دوران گذار آمریکا از رهبری جهانی میداند.
زکریا، در مقالهای که مجله آمریکایی «فارینپالیسی» آن را منتشر کرده است، استدلال میکند که سیاست خارجی دونالد ترامپ، بهویژه در دوره پایانی ریاستجمهوریاش، بیش از هر زمان دیگری به یک منطق قدیمی اما قدرتمند نزدیک شده است: دکترین مونرو. این رویکرد، که ریشه در قرن نوزدهم دارد، بر این اصل استوار است که نیمکره غربی حوزه نفوذ انحصاری آمریکا است و قدرتهای خارجی نباید در آن نقش تعیینکننده داشته باشند. زکریا میافزاید: اما نسخه ترامپی دکترین مونرو، نه یک بازگشت نوستالژیک ساده، بلکه تفسیری مدرن، سختگیرانه و عاری از آرمانگرایی است که پیامدهای مهمی برای نظم منطقهای و جهانی دارد.
یکی از مهمترین نکات تحلیلی زکریا این است که نسخه ترامپی دکترین مونرو، برخلاف نسخههای دوران جنگ سرد، فاقد توجیهات ایدئولوژیک است. ترامپ نه به ترویج دموکراسی علاقهمند است و نه حقوق بشر را معیار اصلی سیاست خارجی میداند. حمایت یا مخالفت با دولتهای آمریکای لاتین، صرفاً براساس همسویی با منافع کوتاهمدت آمریکا انجام میشود. دولتهای اقتدارگرا، در صورت همکاری در حوزههایی مانند مهاجرت، امنیت یا مقابله با چین، از فشار سیاسی در امان میمانند.
طبق استدلال این روزنامهنگار مشهور آمریکایی، سیاست ترامپ در نیمکره غربی بهشدت تحت تأثیر دغدغههای داخلی است. مهاجرت غیرقانونی، قاچاق موادمخدر و امنیت مرزها به محورهای اصلی تعامل آمریکا با همسایگان جنوبیاش تبدیل شدهاند. کشورهای آمریکای لاتین عملاً به دیوارهای امنیتی بیرونی آمریکا تبدیل میشوند؛ به این معنا که از آنها انتظار میرود جریان مهاجران را مهار کنند، حتی اگر این کار به قیمت بیثباتی داخلی یا نقض حقوق بشر تمام شود. در چارچوب این رویکرد، نهادهای چندجانبه مانند سازمان کشورهای آمریکایی (OAS) یا توافقات منطقهای جایگاه خود را از دست میدهند.
نتایج معکوس
زکریا هشدار میدهد که احیای دکترین مونرو، هرچند در کوتاهمدت ممکن است قدرت آمریکا را به نمایش بگذارد، اما در بلندمدت نتایج معکوس به همراه دارد. فشار بیش از حد میتواند: احساسات ضدآمریکایی را تقویت کند، دولتها را به همکاری پنهان یا آشکار با چین و روسیه سوق دهد، نفوذ آمریکا را نه از طریق رقابت، بلکه از طریق اجبار تعریف کند.
بسیاری از کشورها ممکن است ظاهراً با واشنگتن همراهی کنند، اما در عمل بهدنبال کاهش وابستگی به آن باشند. زکریا اینطور نتیجهگیری میکند که سیاست خارجی ترامپ در نیمکره غربی، نه یک انحراف موقتی، بلکه نشانهای از تغییر عمیق در نگاه آمریکا به جهان است: گذار از رهبری جهانی به مدیریت حوزههای نفوذ. دکترین مونرو، در این خوانش جدید، دیگر یک اصل دفاعی نیست، بلکه ابزاری برای بازتعریف قدرت در عصر رقابت قدرتهای بزرگ است.



