خبرنامه دانشجویان ایران: سمینار بررسی سینمای بعد از انقلاب، شاید از معدود جلساتی بود که سید مرتضی در آن حال و هوای خاصی داشت؛ آنچنان که خود روایت می کند، بعد از خواندن متن سخنرانی دوستانش گفته بودند:« متن را همانطور خواندي كه نريشنهاي روايت فتح را، مظلومانه و محزون»
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ سید مرتضی آوینی در سمیناری که در اسفند ماه سال 1370 از سوي دانشكده سينما و تئاتر دانشگاه هنر برگزار شده بود، شرکت می کند. آوینی بر خلاف رویه معمول سخنرانی هایی که در مدح سینمای پس از انقلاب شده بود، به سینمای روشنفکری سلحشورانه می تازد، اگرچه به مذاق خیلی خوش نمی آید. خودش می گوید:«اما در هنگام سؤال و جواب- و يا بهتر بگويم بازجويي(!)- بسياري از معترضان، به لحن خشن سخنانم اعتراض كردند و از جمله، كسي برايم نوشته بود:«جناب برادر عارف، آقاي آويني! لطفا بفرماييد اخلاق اسلامي درباره «وقاحت» چه نظري دارد؟»
در ادامه متن حاشیه نگاری سید مرتضی آوینی و فیلم سخنرانی وی را می بینید:
لااقل ميخواستي كتاب«غربزدگي» جلال آلاحمد را بخواني
در سمينار، پيش از آنكه نوبت من رسد، طلبهاي از آذربايجان سخن گفت و بعد از من هم آقاي بزرگمهر رفيعا. او در عالمي بود و اين هم در عالمي، و ميان اين دو عالم تفاوتي از پايينترين طبقات زمين تا بالاترين افلاك آسمان وجود داشت! آقاي رفيعا همان حرفهايي را زد كه سالها در سر كلاسها گفته بود، اما حضور آن طلبه با آن سر و وضع اگر چه ميتوانست در جمع مردم كاملا طبيعي باشد، اما در آنجا … و بعد هم آنچه گفت حكايت پريشاني از شيفتگيِ كودكانهی جامعه سنتي در برابر مظاهر تكنولوژي داشت. تصور كن شهر فرنگ را به مكتبخانه برده باشند؛ تصور كن يك كودك بشاگردي كه جز كوهستان و كپر و نخل و دستاس و جذام چيزي نديده است گذارش به پارك ارم بيفتد، در وسط تابستان. وقتي آن طلبه از شيفتگي پرستش وار خود نسبت به مظاهر دلفريب سينما ميگفت و در مقابل «نصرت كريمي» كه با فيلم «محلل» جامعه سنتي او را با همه مقدساتش در پيشگاه عقل متعارف دموكراسيزده قرباني كرده بود كرنش ميكرد دلم ميخواست از شرم زير صندلي پنهان شوم و يا گوشهايم را بگيرم كه نشنوم. سادگي روستاييوار او در برابر پيچيدگيهاي خاص جامعه روشنفكران مرا ميترساند. ميخواستم بلند شوم و به او بگويم «آقا! من به سرزميني كه اين جماعت در آن زندگي ميكنند سفر كردهام و با معيارهاي آنان زيستهام. جهان تو را هم ميشناسم، اما تو نميداني كه به كجا آمدهاي. لااقل ميخواستي كتاب«غربزدگي» جلال آلاحمد را بخواني. او بمبي بود كه در قلب جامعه روشنفكري منفجر شد و آن را از درون از هم پاشيد آخر او خودش بيش از آن، از زمره اين جماعت بود و رمز آنكه اينها اكنون پس از پيروزي انقلاب گوش شنيدن نامش را هم ندارند همين است كه آلاحمد از سرزمين روشنفكران هجرت كرده بود. آقا! تو نبايد در برابر سينما كرنش كني، سينماست كه بايد در برابر تو كرنش كند و اصلا اين لباس كه تو به تن كردهاي لباس كرنش نيست
.»
اما نشستم و دم بر نياوردم. حضور او آن قدر با آن فضا بيگانه بود كه آدم در ميماند كه چه بايد كرد. نميدانم چه تصوري او را به آنجا كشانده بود. حس مي كردم آنچه اين طلبه آذري در برابر ما به نمايش گذاشته همان بيماريي است كه تا مغز استخوان نظام ما را بيمار كرده است. بيماري تلويزيون، بيماري وزارت ارشاد، بيماري دانشگاهها، بيماري شوراي عالي انقلاب فرهنگي، بيماري شهرداري و … هر چه در ذهنم جستوجو كردم ديدم كمتر جايي را ميشناسم كه اين بيماري در آن نفوذ نكرده باشد. من ميدانستم كه اين جماعت، آخرين برگهاي زرد آخرين فصل پاييزند كه بادي تندگذر آنها را به جولان واداشته است، اما اين چه سري است كه ما تازه بعد از آنكه روزگار مدرنيسم در سراسر جهان غرب به سر آمده، روي به آن آوردهايم؟
به او گفتم:«توهم مرعوب غرب هستي و فريب خورده پرستيژ روشنفكري
او چون سحرشدگان سخن ميگفت و «چشم سفيد سينما» بود كه او را مسحور كرده بود. او از دولتمردان نبود، اما دولتمردان ما در برابر كامپيوتر، اتومبيل و ساير مظاهر تمدن تكنولوژيك نيز وضعي بهتر از اين ندارند. و بعد كه آن جماعت مرا به محاكمه و بازجويي كشاندند، طلبه ديگري نيز در ميان جمع بود با لباس سيويل(!) كه او را از قبل ميشناختم؛ از طلبههاي حوزه علميه شاهآبادي بود. او هم همراه و همبانگ معترضان به من ميتاخت و چون بعد از اتمام قضايا، در ميان جماعتي كه گرد ما حلقه زده بودند به او گفتم:«توهم مرعوب غرب هستي و فريب خورده پرستيژ روشنفكري … از تو كه طلبهاي انتظار نداشتم!» انكار كرد كه «نه! من طلبه نيستم.» عبا و عمامه كه نداشت و لابد ميخواست كه اين جماعت او را نشناسند. به نظرم آمد اگر به جاي اين حرف به او گفته بودم«از تو كه مسلمان هستي انتظار نداشتم»، اسلام خويش را نيز انكار ميكرد. چه روزگار شگفتي!
عجبا كه آدميزادگان به لحاظ ظاهر همه در يك علم واحد ميزيند، اما به لحاظ باطن هر كس در عالمي زيست ميكند
طلبه آذري سخن خويش را اينگونه پايان برد كه :«بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران /كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران»، و من درمانده بودم كه اين آقا در كدام عالم سير و سياحت ميكند! مگر تصور كرده كه در حسينيه پادگان دوكوهه و براي بسيجيها سخن ميگويد؟ و اگر نه … پس مرادش از اين شعر چيست؟ عجب فاصلهاي است ميان درون و بيرون آدميزاد! و عجبا كه آدميزادگان به لحاظ ظاهر همه در يك علم واحد ميزيند، اما به لحاظ باطن هر كس در عالمي زيست ميكند كه در درون خويش بنا كرده است!
متن را همانطور خواندي كه نريشنهاي روايت فتح را، مظلومانه و محزون
نوبت من بود. خانم نجم - ناظم جلسه - اعلام كرد:«حالا به سخنان سردبير محترم ماهنامه سوره آقاي سيدمرتضي آويني …» پيش خودم گفتم القاب و عناوين فريبكارند و ما در كمال سادهلوحي همه به خويشتن و به ديگران دروغ ميگوييم. لابد همه منتظر بودند كه من هم بروم و بنا بر آداب روشنفكري سخناني چند در مدح سينماي ايران و سينماگرانش بگويم … و در جهت حفظ پرستيژ، قربتا الي سمينار(!) سخناني بگويم كه با مشهورات و مقبولات جوامع روشنفكري مخالفتي نداشته باشد. اما من همان متني را كه پيش از اين نوشتار خوانديد خواندم- متن کامل سخنرانی شهیدآوینی پیش از این حاشیهنگاری در جلد دوم کتاب آئینه جادو آمده است- از روي كاغذ ، خيلي بد و با تپق فراوان. بعدها دوستان گفتند:«متن را همانطور خواندي كه نريشنهاي روايت فتح را، مظلومانه و محزون.» اما در هنگام سؤال و جواب- و يا بهتر بگويم بازجويي(!)- بسياري از معترضان، به لحن خشن سخنانم اعتراض كردند و از جمله، كسي برايم نوشته بود:«جناب برادر عارف، آقاي آويني! لطفا بفرماييد اخلاق اسلامي درباره «وقاحت» چه نظري دارد؟» يعني كه لحن سخنان من وقيحانه بوده است. يكي گفت:«لطفا سؤالي را كه درباره فيلمهاي «نارو ني» و «نقش عشق» و … بود دوباره بخوانيد و خودتان به آن سؤال جواب بدهيد.» خواندم:«سؤال يازدهم: و يا نه، ما اگر چه سينماي مردمپسند نميخواهيم، اما در عين حال تعطيل كردن سينماها را نيز جايز نميدانيم بلكه ميخواهيم آنقدر در سينماها فيلمهاي بيجاذبهاي چون«نار و ني» و «نقش عشق» و «آب باد خاك» و «زندگي و ديگر هيچ» و «پرده آخر» نمايش دهيم كه ذائقه مردم كمكم عوض شود و علاقمند به سينماي هنري بشوند؟» گفت:«خوب! حالا جواب اين سؤال را بدهيد.» گفتم:«شما ديديد كه من سؤالات خودم را طوري تنظيم كرده بودم كه در واقع سير ديالكتيكي و استدلالي داشت و ميخواستم شما را در آخر به نتايجي كه خودم در نظر داشتم بكشانم. بنابراين. جواب من در خود سؤالات وجود دارد. من كه نخواسته بودم در پشت اين سؤالات پنهان شوم«
آي! آزادي نيست. به هیچكس اجازه حرف زدن نميدهند اين ديكتاتورها!
جماعت عجيب بر آشفته بودند و ديگر حتي رعايت پرستيژ هم كه از اهم واجبات آداب روشنفكري است نميكردند. توي سؤالات يكديگر ميدويدند و اجازه حرف زدن به من نميدادند. اول خانم نجم خودش هم به جانب مخالفان سخنان من غلطيده بود. اما بعد كه بر آشفتگي و پرخاشگري آنان را ديد آهسته گفت: «عجب ديكتاتورهايي شدهاند!» … و راست ميگفت؛ هر كس يك ديكتاتور كوچك در درون خود دارد كه اگر ميدان پيدا كند، سر بر ميآورد. تا به حال ما متهم به ديكتاتوري بودهايم، ديكتاتورهاي در اقليت! تا هنگامي كه اين جماعت سخن ميگويند و ما ساكتيم چيزي نيست، اما واي از آن هنگام كه ما هم بخواهيم چيزي بگوييم! فرياد برميدارند كه:«آي! آزادي نيست. به هیچكس اجازه حرف زدن نميدهند اين ديكتاتورها!» … و با اين حساب مردگان بهترين مردمانند. ديكتاتوري به چيست؟ ديكتاتوري در ابراز نظر مخالف است و يا در عدم تحمل نظر مخالف؟ خدا ميداند كه اگر اين سه چهار نفر هم نبودند كه حرفي بزنند، سمينار به تعارف برگزار ميشد و كلاه از سر برداشتن و براي يكديگر لبخند زدن … و هيچ. كدام بر خورد انديشهها، دوست من؟!
يك نفر از رديف جلو بلند شد و از سر مزاح خطاب به جماعت گفت:«اصلا بريزيم و آقاي آويني را بزنيم!»
آقايان و خانمها به جاي آنكه با من به مباحثه در مسائل نظري سينما بنشينند تلاش ميكردند كه با توسل به مشهورات دمدستي و ابراز احساسات مرا آزار دهند و حتي خانمي متوسل شد به اسلحه زنانه و گريه كرد؛ بله! واقعا گريه كرد. و من اگر چه برنياشفته بودم، اما سخت جاخورده بودم كه چرا اين جماعت چنين ميكنند! در ميان يادداشتهايي كه براي من ميرسيد كار به فحاشي هم كشيده بود و خانم نجم از خواندن بعضي يادداشتها كه حاوي فحش بود خودداري ميكرد. گفتم:«باور كنيد من قصد توهين نداشتم! اين شما هستيد كه به شنيدن حرفهاي خلاف مشهورات عرف روشنفكري و خلاف تصور غالبي كه در باب سينما وجود دارد عادت نداريد. شما بر آشفتهايد كه چرا كسي خلاف عرف معمول شما سخن گفته است و ميانگاريد كه مورد توهين واقع شدهايد.» … خلاصه كار تا آنجا بالا گرفت كه يك نفر از رديف جلو بلند شد و از سر مزاح خطاب به جماعت گفت:«اصلا بريزيم و آقاي آويني را بزنيم!» … كه همه خنديدند و من هم همراه ديگران.
با اتكا به «تئوري مؤلف» و جشنوارههاي اروپايي عجب ماري كشيدهاند كه ديگر به دانشجويان سينما نميتوان فهماند كه «مار» را واقعا چطور مينويسند!
آقاي اسفندياري هم برخاست و سخناني گفت با اين مضمون كه ما بايد اجازه ابراز نظر مخالف به ديگران بدهيم … و خلاصه هنگامي كه جلسه ختم شد ساعت يازده و بيست دقيقه بود و به منزل كه رسيديم دو دقيقه به نيمه شب. و هنوز سخت در اين فكر بودم كه اين جماعت سياستگذاران سينماي ايران، با كمك استادان دانشكدهها و منتقدان مجله«فيلم» و برنامههاي تلويزيون … با اتكا به «تئوري مؤلف» و جشنوارههاي اروپايي عجب ماري كشيدهاند كه ديگر به دانشجويان سينما نميتوان فهماند كه «مار» را واقعا چطور مينويسند! و چارهاي هم نيست، چرا كه هر چه به سطحينگري و ظاهرگرايي عقل متعارف غربزده نزديكتر باشد، آسانتر مورد قبول واقع ميشود. و البته ذكر اين نكته هم لازم است كه از ميان مدارس سينمايي كشور ما بيش تر از همه فضاي آموزشي دانشكده هنر چنين است كه دانشجويان را براي حرافي و مباحثات بيهوده روشنفكرانه بار ميآورند، اگر نه، دانشجويان مدرسه صداوسيما و يا مركز اسلامي آموزش فيلمسازي بيشتر جذب محيط كار فيلمسازی ميشوند و تجربههاي واقعي، خواهناخواه آنها را از اين اشتباهات كه خاص زندگي انتزاعي انتلكتوئليستي است بيرون ميآورد.