خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر خیمه رسانم
شه دین ناله ی او را چو شنید، اسب همی تاخت، همی کار عدو ساخت، به هرگام که برداشت، به هر تیغ که افراشت، همی گفت که بابا علی اکبر، به کجایی به سرنعش پسر آمد و ز خاک در آغوش کشیدش ز جگر نعره برآورد به نوعی که فلک تاب نیاورد، ملک آه برآورد، روان های عدو خواست که قالب تهی آرند و پس آن گاه همی ریخت سرشک از بصر و گفت که ای سرو روان چمنم، یوسف گل پیرهنم، ساخت تو را گرگ اجل کار، نه بگذاشت به چینم گلی از گلشن عیشت و مرا کرد به داغ تو گرفتار، زجا خیز پدر را بنگر بی کس و بی یار، تورا فرقه ی خون خوار، چه ظلمی بسر آورد، خدا قطع کند نسل همه این سپه شوم دغا را