در یکی از این خاطرات درباره زهرا حسنی سعدی آمده است: متولد آذر ۷۳ بودی و همین چند هفته پیش آمدی گفتی ۲۵ ساله شدی و باز ما رفقا وسط هیاهوی زندگی تولدت را فراموش کرده بودیم. تو به دل نگرفتی، هیچوقت به دل نمی گرفتی این چیزها را.
بزرگوارتر از این حرفها بودی. قلب پاکت فقط برای چیزهای خاصی می شکست. یادم هست آن روز که از فامیل ها غم به دل داشتی که هرچه از کانادا عکس می فرستی و حرف میزنی آنها از زاویه نگاه خودشان عکس و حرفت را چوب می کنند بر سر ایران که جان برایش می دادی. قضاوت های ناصوابشان را تاب نمی آوردی و تصمیم گرفتی کمتر از آنجا برایشان بگویی. قبل ترش را هم یادم هست رفیقم، تازه رفته بودی و گفتیم برایمان عکس بفرست. ناراحت بودی از اینکه عکسی از زهرا بدون چادر در جایی ثبت شود!
ما هم که می دانستیم چقدر برایت چادر مشکی ات ارزش دارد و ناراحتی ات عمیق و اصیل است، دیگر اصرار نکردیم و همین شد که هیچ وقت هیچ عکس بدون چادری از تو ندیدیم. حالا که نیستی و این عکس ها را از تو می بینم، داغ می شوم که نتوانستم کاری برای دلت بکنم. همه اش در ذهنم کنکاش می کنم که نکند تو را اشتباه به دیگران معرفی کنم. ذهنم میخندد به خودش که فکر کرده ببیند بدی از تو یادش می آید یا نه! من همه ترسم از این است که خوبی هایت را خوب نتوانم بیان کنم با این زبان و قلم ناقص!
چندباری برایت گفتم که گاهی وقت ها حرصم را درمی آوردی؛ همان موقع ها که امتحان داشتیم و قرنطینه می شدی برای خوب درس خواندن، همان روزها که تمرین داشتیم و ما از رو می نوشتیم و تو غیب می شدی و می رفتی برای تمرین هایت مایه بگذاری همان وقت هایی که صوت کلاسها را ضبط میکردی و موبه مو خلاصه می نوشتی، آن لحظه ها را یادم هست که از درس و امتحان و کلاس میگذشتی و پیش مادرت می رفتی، چون آن روزها را به تو نیاز داشت.
آخر تو اهل وظیفه بودی. همان لحظ ههایی که حالا فکر کردن بهشان نفس را در سینه ام حبس می کند و دنیا را برایم تنگ. اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است رفیق جانم. آری! همه این لحظه ها از بیمایگی و بی مقداری خودم و از بزرگ بودن تو حرص می خوردم. اما حالا که بیشتر هستی، حالا که دیگر بیشتر از همیشه تو را داریم، عهد زهرایی شدن با تو می بندم. هوای رفقای بی مایه ات را داشته باش.
متن کامل این نشریه را از اینجــا دانلود کنید.