تنها خریدم برای عروسی یک انگشتر ساده بود با نگین قرمز. که آن را هم در سفری که آیت الله خامنه ای به تبریز داشت هدیه کردم خدمت ایشان برای کمک به جبهه و این تنها چیزی بود که داشتم. فروردین ماه بود که عروسی کردیم و راهی خانه خودمان شدیم.
خبرنامه دانشجویان ایران: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و همچنین بررسی سیره زندگی و مسیری که برای رسیدن به شهادت پیمودند، یکی از راهگشاترین مواردی است که باید مورد تاکید قرار یرد بر همین اساس، پای صحبتهای همسر شهید علیپور نشستیم.
به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ خانم قویدل نمونه ای است از هزاران همسر گمنام شهید که سالهای فراق از تکه های وجودشان را با عزت و مظلومیت تحمل کردند. فراق از همسر وقتی دردناک می شود که تنها یادگارش در هنگام تولد، از دنیا برود. خاطرات این همسر شهید از روزهای اندکی که در کنار "مقصود" بوده است زوایای بسیار زیبایی دارد. معلم شهید مقصود نظرعلی در سال 1339 در تبریز متولد شد و پس از سالها مجاهدت در مسیر اسلام و انقلاب در تاریخ 11/7/61 در عملیات مسلم بن عقیل به شهادت رسید.
* دو کلاشینکف به دو کتفم انداختم و کلت را هم به کمرم
خانه مان محل فعالیتهای مذهبی و سیاسی بود. از پخش نوار و اعلامیه تا برگزاری مراسمات مذهبی. پدرم روحانی بود و روشنفکر. در حقیقت برایمان مثل یک معلم بود. بسیاری مسائل دینی اخلاقی اعتقادی را تحت تربیت پدر و در فضای خانه یادگرفتیم. به هر مناسبتی بچه ها را جمع می کرد و زندگی و سیره یک امام را برایمان تعریف و تدریس میکرد. انقلاب که شد 13 ساله بودم. شجاع بودم و پرشور و پرتلاش. روز رفتن بختیار از صبح تا شب در دانشگاه تبریز یک نفس "مرگ بر بختیار" میگفتم. پیش از شروع جنگ بود که جریان خلق مسلمان شکل گرفت. محل زندگی ما در نزدیکی ساختمان خلق مسلمان بود و به هر طریقی به اذیت و آزار می پرداختند. یک روز در گذر از محل آنقدر گوجه به سمتمان پرت کردند که سرتا پایمان آثار گوجه فرنگی له شده بود.
مسجد سردار ملی پشت جایگاه خلق مسلمان بود .بچه های بسیج -واحداحتیاط- به محاصره افتاده بودند. گفتند باید بریشان اسلحه ببریم تا بتوانند از محاصره در بیایند اما کسی نتوانست و جرأت این کار نداشت. من گفتم این کار را انجام می دهم. قنداق اسلحه ها را درآوردم. دو کلاشینکف به دو کتفم انداختم و کلت را هم به کمرم. اورکت مردانه را پوشیدم و رفتم اسلحه ها رساندم و از محاصره در آمدند. همه تعجب کرده بودند که دختری با سن و سال من چطور اینقدر می تواند نترس باشد. چون هرچه احتمال این بود که به من مشکوک شوند.
* آشنایی ام با "مقصود" در کلاسهای آموزش اسلحه
سازمان ولی عصر(عج) کلاسی گذاشته بود برای آموزش اسلحه. رفته بودم برای ثبت نام که مقصود هم آنجا بود واین آغاز آشنایی ما بود. دوست برادرم بود و آشنای خانوادگی و همین شناخت موجب رضایت و اشتیاق خانواده ام برای ازدواج ماشد. دروس مقدرماتی حوزه را نزد پدرم خوانده بودم و آن زمان برای ادامه دروس حوره راهی قم شده بودم. 7 ماه از اولین آشنایی مان گذشته بود که از قم بازگشتم و عقد کردیم. خطبه عقد را هم آیت الله مدنی امام جمعه تبریز خوانده بود.
مقصود تازه یک سال بود که استخدام آموزش و پرورش شده بود. یک موتور داشت. فاصله مدرسه تا خانه ما 2 یا 3 ایستگاه بود. زنگهای تفریح را به جای استراحت با همکاران می آمد خانه پدرم مرا می دید و همان دم در چند کلامی صحبت می کردیم و می رفت. درس و حوزه را کنار گذاشتم و به کارهای جهادی رو آوردم چون خیلی نیاز بود. در زمان جنگ، روزها لباس می دوختیم، با ماشین سپاه پخش می کردیم و یا به خانواده های رزمنده ها سر میزدیم، اگر بیماری داشتند برای درمانشان اقدام می کردیم. نفت و نان و... برایشان تهیه می کردیم. شبها هم برای کمک به پرستارها به بیمارستان می رفتیم. تعداد مجروح ها زیاد بود و پرستارها درطول روز خیلی خسته می شدند. شبها مراقب مجروحها بودیم تا آنها کمی استراحت کنند.
* تنها انگشتری ام را به آیت الله خامنه ای دادم
تنها خریدم برای عروسی یک انگشتر ساده بود با نگین قرمز. که آن را هم در سفری که آیت الله خامنه ای به تبریز داشت هدیه کردم خدمت ایشان برای کمک به جبهه و این تنها چیزی بود که داشتم. فروردین ماه بود که عروسی کردیم و راهی خانه خودمان شدیم. خانه که نمی توان گفت، اتاقی در منزل پدر مقصود محل زندگی مشترک ما بود. جشنی هم در کار نبود. سه روز رفتیم قم منزل برادرم به عنوان ماه عسل و یک شب هم در تهران ماندیم که یک نفر آمد و گفت بچه مریضی دارد و هزینه درمان ندارد ماهم هرچه داشتیم به آن بنده خدا دادیم و برگشتیم.
* همه خاطرات 7 ماه زندگی مشترکمان در جنگ و جبهه خلاصه می شد
مقصود صبح تا ظهر برای تدریس به مدرسه می رفت. عصرها هم برای توزیع نفت کوپنی به ستاد سوخت سر می زد. شبها هم با هم می رفتیم سپاه برای تایپ اسناد و مدارک تا صبح روز بعد و همین روال ادامه داشت تا زمانی که بی خوابی مجبورش می کرد تا چند دقیقه ای استراحت کند. همه خاطرات و خوشی هایمان در طول 7 ماه زندگی مشترک خلاصه می شد در مسائل جنگ و انقلاب. با همان موتور همه جا می رفتیم. یک روز از مدرسه آمد و رفت داخل اتاق و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. خیلی نگران شدم. معلوم شد یکی از شاگردانش را که خیلی شیطنت و اذیت می کرده، سیلی زده. وجدانش ناراحت بود. عصر همان روز رفتیم برای آن دانش آموز هدیه ای خریدیم. فردا هدیه را به دانش آموزش داد حلالیت طلبید و اصرار می کرد که حتما باید یک سیلی به من بزنی. ارتباط عاطفی شدیدی بین او و شاگردانش برقرار بود.
* خانمی آمد جلو و گفت این شهید میشود
خانواده اش مخالف جبهه رفتنش بودند و در نهایت با اصرار در تاریخ 15/6/60 عازم جبهه شد. از همه حلالیت طلبید حتی دستگیره در منزلمان رابوسید. میگفت من این در را گاهی محکم بستم، باید حلالم کند. روز اعزام وقتی برای بدرقه اش رفته بودیم خانمی آمد جلو و گفت این شهید میشود. مادرم ناراحت شد و برخورد تندی کرد. اما آن خانم میگفت که از چهره اش پیداست که چقدر نورانی و زیبا شده. همیطور هم شد. یک ماه بعد 11/7/60 در عملیات مسلم بن عقیل در سومار شهید شد. پیکرش تا 9 سال مفقود بود و بعد از اتمام جنگ جزء اولین شهدایی بود که به میهن باز گردادنده شد. پیراهن دامادی اش را خودم دوخته بودم شب قبل از عملیات موقع گرفتن عکس یادگاری با همرزمانش همه لباس بسیجی پوشیده بودند اما مقصود همان پیراهن دامادی را پوشید و عکس گرفت. سفارش هم کرده بود که به من بگویند با پیراهنی که دوخته بودم قبل از رفتن به عملیات عکس گرفته.
* بچه هنگام تولد از دنیا رفت و این پایان همه امیدهایم بود
لحظات تلخ و سختی بود بعد از شهادتش در حالیکه باردار بودم. بچه ای که در راه بود برای ادامه زندگی امیدوارم می کرد به دور از حرفها و... اما فقدان حضور او و زندگی من در خانه پدرش شرایط را بسیار برایم سخت کرده بود. پدرش بعد از شهادتش بسیار دلتنگی میکرد. از اینکه چراغ خانه اش خاموش شود. برای همین حضور در همان خانه اتاق خانه پدرش را به منزل پدری ام ترجیح دادم. دلتنگی دوری از مقصود از یک سو اوضاع را برایم تلخ کرده بود و از سوی دیگر برخوردهای پدرش که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود. یکبار با همان شرایط بارداری، دوست داشتم لیمو بخورم اما نمی توانستم به پدر مقصود بگویم و او هم که اصلا حواسش به من نبود. تا یک هفته فقط برای یک تکه لیمو زار زار گریه می کردم.
بچه هنگام تولد از دنیا رفت و این پایان همه امیدهایم بود. هروقت از من پرسیده اند سخت ترین لحظه زندگی ات کی بوده گفتم همان لحظه. چون من همواره بعد از آن اتفاقات فقط مثل یک بازیگر نقش بازی کرده ام. چون همه چیز من همان زمان از دست رفت و باقی زندگی را بازی کردم. مقصود و یادگارش را از دست دادم و از آن به بعد فقط در زندگی نقش بازی کردم. به من دو وصیت داشت و خیلی روی آنها تاکید میکرد یکی ازدواج بعد از خودش بود و دیگری رسیدگی به حال یتیمان مخصوصا به لحاظ عاطفی و همین سفارش و وصیت او عامل و انگیزه ازدواج مجددم بود. دوسال بعد از شهادتش بود که همسر دومم به خاستگاری ام آمد.از دوستان قدیم مقصود بود .با هم در سپاه همکارو هم اتاق بودند. همسرش زهرا هم با من دوست بود و مخصوصا بعد از شهادت مقصود بیشتر جویای حالم میشد. درراه تهران تصادف میکنند و زهرا فوت میکند. مهدی 5 ساله و پدرش زنده می مانند. شبی که فوت کرد در حالی که من از آنها هیچ خبری نداشتم، خواب دیدم زهرا دست مهدی را گرفته و به خانه ما آمده به من گفت: "دارم می روم مشهد زیارت و آمدم مهدی رابه تو بسپارم و بروم."
مهدی را به من سپرد و رفت. اطرافیان می گفتند نمیتوانی و کارسختی است اما من حس می کردم خدا فرزندی که زمان تولد از من گرفت حالا 5 ساله کرده و دوباره به من باز گردانده.
* هم دلم می خواست مقصود برگردد و هم نگران بچه ها بودم
ازدواج که کردم هرچند از صحت شهادت مقصود مطلع بودیم و شاهدان، صحنه شهادت را برایم تعریف کرده بودند اما بازار شایعه آن زمانها داغ بود و صحبتهایی از زنده بودن و اسیر شدنش بود. از همسر دومم 3 بچه داشتم. او نیز مدام و خصوصا اواخر جنگ، دائم جبهه بود. من بودم و 4 بچه و فکر بازگشت مقصود و مسئولیت زندگی و بچه ها. شبها که بچه ها میخوابیدند بالای سرشان مینشستم و نگاهشان می کردم و فکر می کردم که اگر مقصود برگردد با بچه ها چکار کنم. هم دلم می خواست مقصود برگردد و هم نگران بچه ها بودم. انتظار سختی بود. فشار و استرس زیادی را طول آن دوران متحمل شدم که حالا با گذشت این همه سال هم تاب تحمل انتظار کسی و چیزی را ندارم. گاهی شبها می رفتم داخل کوچه و به انتظار می نشستم. ساعتها به یک نقطه خیره می شدم. حالم خیلی بد شده بود تا جاییکه همسرم مدتی مرا به منزل مادرم برد تا کمی آرامش پیدا کنم.
در این سالها به هر نحوی که بود با شرایط کنار آمدم. همیشه خود را مدیون انقلاب و اجتماع می دانم و به نظرم می باید به نحوی ادای دین کنم. بعد از جنگ هم فعالیتهای مختلفی داشتم. در انتخابات، فعالیت در بسیج، تشکلیل کلاسهای قرآن و نهج البلاغه و فعالیتهای فرهنگی دیگر. مجمع خیرین را تشکیل دادیم و به لطف خیرین هرماه یک جهزیه تهیه میکنیم. شهریور هر سال برای بچه های بی بضاعت لوازم مدرسه و عید هم لباس نو تهیه می کنیم. در منزل حسینیه ای دائر کردم و اعیاد و شهادتها همواره مراسم برقرار است. هفته ای دوروز هم کلاس تفسیر و نهج البلاغه در همین حسینیه تشکیل میشود.