به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ یادداشت از امین نجیبی*///
میان دو خر بهر جو جنگ شد
لگد زد یکی، دیگری لنگ شد
بنالید از درد و گفتا همی
که حاشا تو خر نیستی آدمی!
روا نیست خر گویمت زانکه خر
نیازارد انباز خود چون بشر
• عبدالرحیم طالبوف تبریزی
این خوشهی خشم، این تکاور تازنده، این پیکان ترمزبریدهای که فرید کرمپور را زیر گرفت و نقش زمین کرد، تروریست اجارهای و اغتشاشگر جیرهای نبود. محمد قبادلو، که از خونخواهی مهسا به خونخواری فرید رسید، یکی بود عین بقیه که فقط به تندمزاجیاش میدان داد. افسر و افسارش را به خشمی ایدئولوژیک سپرد و درندگیاش به فرشتهخوییاش چربید. جامهی مجاهدین پوشید و از شهروند معترض به جانی خیابانی دگردیسی کرد و دست در خون هموطن برد. محمد و فرید شاید همبازی بچگی بودند. ولی در یک کارزار شبهمدنی، رودرروی هم ایستادند و تاریخ با برادرکشی آغاز شد. «قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء»؟ بلی. خونریزی در آرزوی آزادی، آدمکشی به سودای دموکراسی؛ این خلاصهی قصهی محمد است.
اما آنچه رخ داد با واکنش به آنچه رخ داد متفاوت و حیرتافکن است. دکتر برهانی درباره پرونده اعدام محمد نوشته است: « وی با ماشین به جمعی از اعضای نیروی انتظامی «برخورد نمود». ننوشته ۶ نفر را «زیر گرفت». دکتر حتی ننوشته به آنها «زد». نوشته «برخورد». گویی محمد نقشی در تبر زدن به ۶ صنوبر جوانی که گوشه پیادهرو پاس میدادند نداشته، اتفاقی از آنجا رد میشده و فرمان از دستش در رفته. یک برخورد تصادفی.
وکیل محمد هم میکوشد با طرح ادعای دوقطبی بودن و الکل نوشیدن، نقش اراده را بکاهد تا از خشونت موکلش سلب مسئولیت کند. وقتی مجیدرضا رهنورد گلوی دو جوان مشهدی را با چاقو برید هم همینها را میگفتند. همین تبرئههای تصنعی و حجتهای جعلی. غافل از اینکه اینها جانبداریست. تلطیف آدمکشیست. ملایم کردن قتل است و تیغ به دست جانیان مست میدهد.
آرامش دوستدار در توضیح رفتار پیروان ادیان میگفت «دینخویی». یعنی دین به آنها تعصبی میبخشد که باعث امتناع تفکر میشود. پیمان خونی میبندند و نااندیش و ناپُرسا میشوند.
عزاداران محمد قبادلو دینخویاند. رفاقتی پشت محمد ایستادهاند و تعصب قاتل را میکشند چون همدین و همکیش خودشان است؛ کیش دشمنی با جمهوری اسلامی. برای آنها فقط مادر محمد، مادر دادخواه است. مادر فرید، چون هوادار جمهوری اسلامی است، بچهاش را از سر راه آورده.
پیش از مرثیه بر محمد، باید مرثیهای بر اخلاق خواند. این چه مبارزهای با خشونت گشت ارشاد است که هرکس موافق مرام ما نیست را با پیکان زیر بگیریم یا ساطوری کنیم؟ دشمنی با ج.ا جزو مقدسات برخی است. قبول. اما تا کجا؟ تا کجا میشود پای این ترمزبریدگان و چاقوکشان ایستاد؟ و اگر بایستیم، آیا این به سود دموکراسی یا زنزندگیآزادی است؟
ما قبل از اینکه به سیاست بپردازیم باید به خودمان بپردازیم و قبل از اینکه کشور را اصلاح کنیم باید خودمان را اصلاح کنیم.
تلف شدیم و نگفتند حق کیست وطن
یتیمخانهی آتشگرفتهایست وطن
به جانیان برسانید جان اضافی نیست
که هشت سال جوان داده ایم… کافی نیست؟
حکومت هم اگر عوض شود امثال محمد و مجیدرضا مخالفانشان را اعدام خیابانی و تیرباران صحرایی میکنند چون بر مشی مبارزه مدنی نمیپویند.
در میانهی دههی چهل، در حسینهی ارشاد، دکتر شریعتی مشغول سخنرانی بود. از آن بالا، از بالکن حسینیه، زنی جسور و جگرآور برخاست و فریاد کشید: بس است سخن گفتن. تا کی فقط حرف زدن؟ وقت عمل رسیده است. و مشتی اعلامیه بر سر و روی حاضران پاشید و چشم در چشم استاد خیره ماند.
شریعتی برای اولین بار پشت تریبون سیگاری آتش زد و با افروختگی چند بار «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک» خواند. سیگارش که تمام، خطاب به او گفت: «انقلابی که پیش از خودآگاهی رخ دهد، به فاجعه میانجامد.»
آن زن، پوران بازرگان بود، همسر محمد حنیفنژاد. اولین زنی که جامهی مجاهد پوشید و به سازمان مجاهدین خلق پیوست. کمی بعد، به قیام مسلحانه روی آورد و تخم ترور سیاسی کاشت و سرچشمۀ خونریزیها و فاجعهآفرینیهای فراوانی شد. وقتی در تبعید مرد، تروریستان و تروردوستان گورش را گلباران کردند؛ رفاقتی.
در وصف تمدن گفتهاند که پوستهایست بر توحش بشر بدوی. «حلقهی دانشگاه جرج تاون» در جنبش مهسا تئوریسین خشونت بودند و کوشیدند تا آن پوستهی نازک را بشکنند و کشور را به یک جوخهی خیابانی تبدیل کنند. محمد قبادلو محصول آن پوستهی شکسته است. محصول پمپاژ توحش. محصول «عبدالله کلاشینکف» و «رضا وکالتنامه». حلقۀ جرجتاون و تابعانش خشونت را مقدس کردند و بر آن پوسته و پوستینی نو کشیدند. محمد را در خشموهیاهوی پوچ فاکنری فروغلتیدند و به تماشای سوختنش نشستند. امروز هم از قتل، از دیوصفتی و ددمنشی، تندیس و اسطوره میسازند. رفاقتی پشت قاتل را گرفتهاند و نامش را بلند میکنند. محمد خیالش راحت بود که اگر همبازی بچگیاش را بکشد هم این آتشبیاران معرکه، زندهباد دیکتاتوری میگویند و او را مجسمهی آزادی جا میزنند.
پیروز رزم رستم و سهراب هرکه هست
غیر از شکست نیست در این جنگ تن به تن
*فعال دانشجویی