آشنایی ما سال 59 آغاز شد. آن روزها در تلویزیون در بخش تدوین سازمان صدا و سیما کار میکردم. من با تخصص تدوین فیلم فارغ التحصیل شدم و در بخش تدوین فیلم کار میکردم؛ هر کسی که به نوعی بچه مسلمان بود و کارگردانان آن زمان تلویزیون دوست نداشتند با آنها کار کنند، را پیش من میفرستادند.
چون من بچه مسلمان بودم و هر کسی که چهرهاش به حزب اللهیها شبیه بود را پیش من میفرستادند، یعنی برای من آفیش میکردند. اولین فیلمهایی که من برای سیدمرتضی آوینی مونتاژ کردم هنوز جنگ تحمیلی آغاز نشده بود. فکر کنم فیلم «خان گزیدهها» بود. سریال 6 قسمتی که به موضوع جنگ خوانین فارس (خسروخان قشقایی و ناصرخان قشقایی) با رعیتها میپرداخت.
خیلی آدمِ صمیمی و دوست داشتنی بود و از همان ابتدا هم مشخص بود از مرکزِ روشنفکری تهران میآید.
از حرفهای خودش. وقتی گفت فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبا هست و معماری خوانده، فهمیدم. چون فضای دانشکده هنرهای زیبا را میشناختم.
خیلی تعجب نداشت. چون کسانی بودند که در جریانِ انقلاب، دیدگاه انقلابی پیدا کرده بودند. در همان سالهای 55 و 56، مخصوصاً از سال 56 به بعد که هویت اسلامی مشخص شد در انقلاب مسلط است، خیلی افراد تمایل پیدا کردند یا تمایل مذهبی داشتند از قبل، ولی آنها به خاطر اینکه با فضای روشنفکری آشنا بودند؛ رفتارشان، ادبیاتشان و حتی نوع صحبت کردنشان کاملاً از بچه مسلمانها متفاوت بود. وقتی آوینی شروع به صحبت کرد و حتی برخی از شعرهایش را برایم خواند، متوجه شدم در همان جلسه اول یا دوم خیلی صمیمی است.
خیلی زیاد. حتی بحثهای سیاسی خیلی برقرار بود. تا سال 60 و 61 که مخالفین جمهوری اسلامی و به خصوصی سازمان مجاهدین خلق وارد فاز نظامی هنوز نشده بودند؛ کسانیکه میخواستند حکومتی غیر از حکومت جمهوری اسلامی درست شود یا از آن هواداری میکردند خیلی جدی و صریح بحث میکردند، دعوا میکردند، بحثهای خیابانی خیلی برقرار بود. در ادارات و حتی تاکسی صحبت میکردند و در روزنامهها هم برقرار بود.
سیدمرتضی خیلی خیلی باسواد بود. آن روزها من 24 ساله بودم و مرتضی 34 ساله. آدمی بود که خیلی خوب خوانده بود، هم در زمینه هنر و هم فلسفه و ادیب بود. ادیب هم به معنای وسیعش، به این معنا که با فلسفه آشنا بود مثلاً فلسفۀ اشراق، فلسفه اسلامی البته به فلسفه غربی هم تمایل به آن بخشی داشت که به آن فلسفه آلمانی میگوییم. هایدگر، هوسرل، پدیدارشناسی و... . آن فلسفهای که در ایران به نام هانری کوربن خیلی شناخته شد. البته من نمیدانم سیدمرتضی سرِ کلاسهای هانری کوربن میرفت؛ هیچ وقت این را از او نپرسیدم! ولی حرفهایی که میزد از جنس حرفهای کوربن بود یعنی فلسفۀ اشراق. البته کوربن خودش اعتقاد داشت همۀ پدیدارشناسی ذیل فلسفۀ اشراق قرار میگرفت. یعنی کوربن با وجود اینکه اولین مترجم هایدگر در زبان فرانسه است یعنی فرانسویها هایدگر را از طریق کوربن میشناختند اما بعداً کم و بیش به قول خودش از هایدگر عبور کرد، چیزی که پسندید و به آن پرداخت فلسفۀ اسلامی بود و از بین تمام شاخههای فلسفه اسلامی، فلسفه اشراق را انتخاب کرد.
چرا صحبت میکردیم ولی فکر نمیکنم سیدمرتضی سر کلاسهای فردید رفته باشد. در ذهنم است یک جایی اشاره کرده باشد که فردید را ندیده است. البته فردید آن زمان کلاسها و کنفرانسهایی داشت.
هنوز آن زمان این تقابل خیلی جدی نشده بود که الان وجود دارد. البته الان دکتر سروش یک طوری صحبت میکند که انگار همۀ اتفاقاتی که در این مملکت رخ داده است مقصرش فردید و شاگردان فردید است. اصلاً این تندی و عصبانیتی که اخیرا دکتر سروش پیدا کرده است آن زمان نداشت. نسبت به او خیلی انتقاداتی میشد و حساسیت وجود داشت اما خود او اینقدر که الان عصبانی است، عصبانی نبود و البته فردید هم سخنرانیها و کنفرانسهای پرجمعیتی در دانشگاه تهران داشت اما فکر نمیکنم سیدمرتضی آوینی در محفلهای فردید رفته باشد.
به نظرم این بازیها مانند فوتبال استقلال و پرسپولیس است. اصلاً این حرفها یعنی چه؟ مثلاً باشد یا نباشد! چه تغییری دارد؟ فکر کردن یک امری نیست که شما آن را تبدیل به یک برند بکنید. یعنی اینکه این برند را روی سیدمرتضی آوینی بزنیم تا معنایی پیدا بکند! معنایی ندارد!
بله.
مرتضی با سینما ناآشنا نبود و در دانشگاه هنرهای زیبای درس خوانده بود. به همین دلیل کاملا حرفهای بود. حرفهای به این معنا که میدانست فیلمسازی یعنی چه و چگونه باید یک فیلم را شکل داد. اما قصد نداشت فیلم براساس شیوههای کلاسیکِ فیلمسازی مستند یا داستانی روز دنیا بسازد، بلکه رفت که شیوۀ خودش را پیدا کند. این برای هر کسی است که هنرمند باشد یعنی بخواهد در زبان و بیانش مستقل باشد. به این معنا نه تنها او حرفهای نیست، من هم حرفهای نیستم. من هم هیچ وقت احساس نکردم که صنعتگرِ این کار هستم و میخواهم از روی یک نظامِ صنعتی مشخص شده فیلم بسازم. کاری هم نداریم به این که این نظام صنعتیِ مشخص شده در سینمای ایران، هیچ وقت وقوع نکرده است و خود آن هم بیارزش نیست. یعنی کسانی که بخواهند در آن نظام کار کنند ممکن است فیلمهای باارزشی هم بسازنند. اما من هیچ وقت احساس حرفهای بودن به این معنا که هر سال یک فیلم بسازم و فیلمهایم را براساس یک اصولِ مشخصِ صنعتی بسازم، نداشتم.
فکر میکنم دو سه هفته ای طول کشید.
بله. بعد از تدوین خان گزیدهها، چون من کارمند سازمان بودم هر وقت کاری نداشتیم به بخش جهاد میرفتم. کنار مسجد طبقه دوم رستوران تلویزیون چند اتاق به آنها داده بودند و نام آن را جهاد گذاشته بودند. اینها در واقع کارمند تلویزیون نبودند، ما هم در قسمت تدوین زیاد کار نداشتیم چون اول انقلاب بود و هنوز فیلمسازی راه نیفتاده بود، برنامه سازیها بیشتر برنامه سازیهای ویدیویی بود. ما که کارِ فیلم میکردیم اغلب بیکار بودیم در نتیجه وقتی میدیدیم آفیش و کار نداریم میرفتیم پیش سیدمرتضی و به او کمک میکردیم.
بعد از آشنایی من با سیدمرتضی سریع جنگ شروع شد. فاصله آشنایی من با سیدمرتضی و آغاز جنگ، 3 الی 4 ماه بود. یعنی سیدمرتضی بهار سال 59 آمد تلویزیون و همان روز اول هم من را دید؛ بعد مهر ماه سال 59 که جنگ شروع شد من به آبادان رفتم تا آنجا را اداره کنم چون تعداد زیادی از کارمندان آنجا فرار کرده بودند.
حسین حقیقی دانشجوی دانشگاه نفت آبادان بود. او به تهران آمد و مرا پیدا کرد، با یک پیغامی از محمدرضا معینی که تدوینگر و دوست قدیمی من بود و در آبادان کار میکرد. او برای من پیغام فرستاده بود که به آبادان بیا، کارمندها دارند فرار میکنند و مرکز در حال تعطیلی است. من هم با یک کامیون پُر از فیلمهای غیرقابل پخش برای روحیه دادن به رزمندگان [میخندد] آبادان رفتم.
فیلم فارسی نه. چون آرشیو تلویزیون فیلم فارسی نداشت مثلاً هِلن قهرمان تروا را بردیم. بیشتر فیلمهای غربی، هالیوودی، ایتالیایی و... را بردیم. چون رایت پخش آنها را هنوز داشتیم. یعنی سه بار رایت پخش آن را سه بار از آمریکا خریده بودند ولی یکبار پخش کرده بودند و انقلاب شده بود. من این فیلمها را میشناختم چون دورۀ دانشکده تمام فیلمها را از آرشیو بیرون آورده بودم و فیلمهایی را که دوست داشتم را دیده بودم.
اولین مجموعۀ جنگی که سیدمرتضی ساخت نامش «حقیقت» بود. سهیل نصیری هم فیلمبرداری کرد که فکر کنم 15 قسمت بود. خیلی از این بخشها ما در مونتاژ کمک میکردیم. من، مهرزاد مینویی و محمدرضا معینی.
رسم نبود. اصلاً خیلی زشت و بد بود که نام عوامل زده شود. چون فکر میکردند این کار شهرتطلبی است.
بله خیلی واضح بود. من خیلی از برنامه ها را ساختم که نام عوامل را نیاوردم.
نه، حتی نام کارگردان. فکر می کردیم یک روش و انقلاب جدیدی در فیلمسازی است و این روش کم کم تمام عالم را می گیرد. آن روزها اصلاً برایمان باورکردنی نبود یک روزی برسد که در تلویزیون جمهوری اسلامی تبلیغات و آگهی نشان بدهند! اینکه یک چیزی را تبلیغ کند که مردم بیشتر مصرف کنند؟ آن زمان اعتقاد داشتیم هر چه کمتر مصرف کنیم، بهتر است.
اصلاً دو نوع فیلمسازی داشتیم. یک نوع فیلمسازی گروههای سیاسی و گروههایی که بچههای انقلابی بودند نام نمیگذارند. من یادم نمیآید فیلمی از فیلمهای مستندِ انقلابی و برای بچه مسلمانها اسم زده باشند البته کسانی بودند که کارمند تلویزیون بودند و یک فیلم مستند جنگی میساختند، نام عوامل را می زدند.
سال 62 که من مدیر گروه فیلم و سریال شبکه یک شدم مرتضی دائم با جهاد رفت و آمد داشت. فیلم و سریال تلویزیون آن زمان شبکه یک بود که به اندازۀ دو شبکۀ امروزی بودجه داشت. از 150 میلیون تومان بودجه، آن زمان 80 میلیون تومان آن سالیانه در گروه فیلم و سریال شبکه یک خرج می شد و 70 میلیون تومان آن بین 15 گروه دیگر تقسیم میشد و درنتیجه حجم برنامه سازی ما خیلی زیاد بود. تمام برنامههای خارجی که می خریدیم، تمام فیلم های مستند، همۀ مسابقات و سرگرمی زیر نظر گروه فیلم و سریال بود. سریالهای بزرگ مانند سربداران و کوچک جنگلی، هزار دستان و سلطان و شبان همه داشت اتفاق میافتاد. منظورم این است که من دیگر فرصت سر خاراندن هم نداشتم.
قبل از ورود من آغاز شده بود. زمانی که من رفتم سربداران در جریان فیلمبرداری بود و ماههای آخر فیلمبرداری آن بود. سریال سلطان و شبان به دلیل ایراداتی که به سناریوی آن گرفته بودند و یک عده در مورد داستان توهمی شده بودند ساخت آن متوقف شده بود و من دوباره آن راه انداختم. سریال هزار دستان متوقف شده بود و متوقف ماند. یعنی مدتی که من مدیر فیلم و سریال بودم نتوانستم هزار دستان را راه بیندازم. یک دلیلش هم این بود علی حاتمی هم بدش نمی آمد ساخت سریال متوقف بماند چون حوصلهاش سر رفته بود. سریال مانند ماراتن فیلمسازی است و در عین حال هم متوجه شده بود سناریویی که روی آن کار میکند برای قبل از انقلاب است و حتماً باید تغییر داده شود. در این میان هم دوست داشت فیلم سینمایی بسازد. بعد اینکه ساخت سریال متوقف شده بود، کمال الملک را ساخت. بنابراین خیلی خوشش نمی آمد کار هزاردستان را ادامه بدهد. دوست داشت که بهش ایراد بگیرند و مثلاً بهش تهمت بزنند که تو وابسته به رژیم سابق هستی و او هم آن میان فیلم سینمایی خودش را بسازد. فیلمهای حاجی واشنگتن و کمال الملک در این مدت ساخته شد. در دو سالی که من بودم نتوانستم هزار دستان را راه بیندازم. چون خیلی حساسیت روی آن به وجود آمده بود و اتفاقاً بعد از تکمیل سریال به نظرم آمد انقلابیترین سریالِ گرانقیمت تلویزیون در آن زمان سریال هزاردستان بود که نشان میداد علی حاتمی چقدر سیاسی است و نگاهش چقدر خوب بود.
اصلاً من فرصتِ گپ زدن نداشتم.
بله. سال 61 برای فیلمبرداری عملیات والفجر مقدماتی که البته آن زمان نامش مقدماتیِ والفجر بود به منطقه رفتم. منظورم این است که تا سال 62 که من مدیر فیلم و سریال شوم، برای خبر داوطلبانه فیلمبرداری می کردم چون حکمِ کارمندی من تدوین بود اما از بس رفته بودم در جهاد و خبر و این طرف و آن طرف داوطلبانه کار کرده بودم به من کار میدادند. مثلاً بُستان تازه آزاد شده بود، گفتند بیا برویم منطقه و من هم دوربین اختصاصی خودم را داشتم، برمیداشتم و میرفتم. یعنی هم فیلمبردار شده بودم، هم تدوینگر.
تا سال 64 که به خاطر توقف سریال کوچک جنگلی مجبور شدم بروم جای ناصر تقوایی کارگردانی کنم.
دیگر سیدمرتضی را نمیدیدم. چون ما دیگر رشت بودیم و ماهی 4 روز هم به تهران میآمدیم.
سیدمرتضی را قبل از فیلم عروس دیدم. یکبار اتفاقی در مجمع هنرمندان مسلمان او را دیدم. در آن جلسه قرار بود هنرمندان انقلابی حرفهایشان را بگویند و کسانی که با هم مساله دارند آشتی کنند. حتی افرادی مانند محسن مخملباف و محمد نوریزاد هم بودند.
منبع: تسنیم