در سالهای 1982 و 1983،هر وقت به آلمان میرفتم،چون در آن موقع، «لوفتهانزا» به ایران نمیآمد ـ به دلیل شرایط جنگی ـ و از طریق ایران ایر و مسیر دوبی جابجایی مسافر را انجام میداد،و تنها شرکت «سوئیسایر»، هفتهای یک بار به تهران پرواز داشت؛ بنابراین، من همیشه با سوئیسایر به زوریخ و از آنجا با لوفتهانزا به دوسلدورف میرفتم. در یکی از این سفرها در روز هشتم ژانویه 1383به مقصد آلمان،که ابتدا به سوئیس رفتم، در فرودگاه «زوریخ»،بیش از سه ساعت توقف داشتم.از آن جا چند تماس تلفنی از جمله با همسرم گرفتم و گفتم که فلان ساعت به دوسلدورف میرسم. شب یکشنبه بود و حدود ساعت 9 شب که وارد فرودگاه دوسلدروف شدم. مأمور گذرنامه، دقت زیادی به گذرنامه من کرد و بعد هم مامورین حاضر گمرک کیف و بار دستی مرا بازرسی کردند. بیرون که آمدم دیدم برخلاف معمول، همسرم به فرودگاه نیامده و تلفن خانه هم پیوسته اشغال است. (در آن زمان هنوز خطوط مخابراتی دیجیتالیزه نشده بود که اگر یک طرف ارتباط را قطع کرد، ارتباط طرف مقابل هم قطع شود). بیست دقیقهای معطل شدم و چون خبری از همسرم نشد، برای تحویل گرفتن بارهایم به سالن تحویل بار در گمرک،برگشتم.
چمدان و ساکم را برداشتم و آمدم و جلوی درب خروجی، مأموری پرسید، آقای فلانی؟ گفتم، بله. گفت: با من بیایید. داخل اتاقی رفتیم. فکر کردم مساله امنیتی است. مأمور از اتاق بیرون رفت و در را بست. مدتی ماندم و دیدم در قفل است.
تماسهایم هم به جایی نرسید. بعد دو نفر آمدند و گفتند که شما حامل تریاک بودهاید و الان دادستان میآید. این برایم خیلی عجیب بود که ساعت نزدیک به 10 شب یکشنبه، دادستان شهر شخصا به فرودگاه بیاید. با یکی از دوستان آلمانیام که عضو شورای شهر دوسلدورف بود، تلفنی تماس گرفتم و ماجرا را به او گفتم، او گفت، نکند برخی برایت پاپوش درست کردهاند. قرار شد فورا با وزارت خارجه آلمان تماس بگیرد.
آقای دادستان شهر شخصا آمد و گفت: به من خبر دادهاند بستهای در ساک شما پیدا شده که احتمالا تریاک است. من گفتم: به شهادت مامورین گمرک،ساک من هنوز باز نشده و امکان ندارد چنین چیزی باشد. در این میان از وزارت خارجه در بن هم تماس گرفتند و گفتند، ایشان مصونیت دیپلماتیک دارد. با این حال، دادستان گفت: ما درباره مواد مخدر تحقیق میکنیم. اثاث مرا کاملا کنترل و بازدید کرد.چیزی در آنها نیافت و بعد از من خواست صورتجلسهای را امضا کنم که امضا نکردم. بعد هم خود او با اتومبیلش مرا به منزلمان رساند.موقع پیاده شدن، دادستان به من گفت: این مساله به گوش خبرنگاران نرسد، چون به نفع شما نیست.
وقتی آمدم خانه، خانوادهام خیلی نگران شده بودند، چون با وجود اطلاع قبلی نیامده بودم،یاد قضیه امام موسی صدر افتاده بودند. البته شرح ماجرا طولانی است،از جمله این که خبرگزاری dpa و سرویس خبری dpdd خبر ساعت 20 رادیو عراق را ضبط کرده بودند که از دستگیری من در فرودگاه دوسلدورف خبر میداد، آن هم یک ساعت قبل از ورود من به دوسلدورف. خلاصه کنم.
ساعت 9 صبح فردا ـ یکشنبه ـ با من از دادستانی تماس گرفتند و گفتند، بیایید این جا. گفتم من احساس امنیت نمیکنم. برایم ماشین بفرستید. اتومبیلی آمد و همراه با دو محافظ نزد جناب دادستان رفتم.ایشان بدون مقدمه گفت: من درخواست بازداشت شما را از قاضی دادگاه شهر کردهام و باید نزد ایشان برویم.
من گفتم: احساس یک توطئه میکنم.
دادستان گفت: به هر حال علیه شما ادعا میشود که حدود یک کیلو و هفتصد گرم تریاک حمل کردهاید. باید ببینیم قاضی چه تصمیمیمیگیرد. به اتفاق ایشان به دادگاه کشیک شهر رفتیم. خانمیعهدهدار مسند قضاوت بود. به خانم قاضی گفتم به دلیل دارا بودن مصونیت دیپلماسی بر اساس مقاولهنامه ژنو و الحاقی تبصرههای وین به آن،دادگاه را واجد صلاحیت نمیدانم.ولی مایلم ایشان از کیفیت برخورد مشکوک ماموران گمرک و مقامات دادستانی با من آگاه شود. با ارائه گذرنامه سیاسیام و تلفنی که از بن به ایشان شده بود و اظهارات شفاهی من،از کیفیت وقوع ماجرا باخبر شد. و سرانجام با صدور رای، درخواست دادستان را مبنی بر بازداشت من رد کرد.
خانم قاضی در ذکر و بیان دلائل رای خود آورده بود که: علاوه بر دارابودن مصونیت دیپلماسی،کیفیت کشف جرم مشکوک است و انتساب جرم به من فاقد ادله و مبنای قابل قبول میباشد. از دادگاه بیرون آمدیم و آقای دادستان مانند شب قبل مرا به منزلمان رساند.هنگام خداحافظی دوباره تاکید کرد که به خبر نگاران چیزی نگویید چون به نفع شما نیست.
وقتی آمدم خانه، متوجه شدم گذرنامهام را نزد خانم قاضی جا گذاشتهام. به ایشان زنگ زدم و قرار شد کسی را بفرستم تا آن را برای من بیاورد. با رسیدن به خانه، بلافاصله ماجرا را به تهران اطلاع دادم.
روز دوشنبه ابتدا نزد مقامات مسئول بخش ایران در وزارت خارجه آلمان و سپس به سفارت ایران در بن رفتم،و آنها را در کم و کیف ماجرا قرار دادم.
بعد از آن زنگ زدم به آیتالله خامنهای، رئیسجمهور وقت، احمدآقا هم موضوع را به ایشان گفته بود. آقای خامنهای گفتند: آقای ولایتی الآن در نیکاراگوئه است و میگویم درراه بازگشت به آلمان بیاید و با وزارت خارجه آنها صحبت کند. به ایشان گفتم، با این کاری که سفارتمان کرد، غیر از این دیگر نمیشود کاری را انجام داد.در آن چند روز،کشمکش با دادستانی و با مطبوعات آلمان ادامه داشت تا اینکه رسیدیم به 17 ژانویه که از قبل قرار بود من به فرانسه بروم.
به هر حال با فرد مورد نظر در کشور.... قرار گذاشتیم. در همان لحظه اول برخورد با آن فرد،او را شناختم. او یکی از مدیران سابق «جنرال موتورز» بود و آنموقع از مشاوران ارشد رئیسجمهور.... بود. گفت: شما با توجه به شرایط بینالمللی و نیزحساسیت موضوع و همچنین آمادگی ما و نیز مشکلاتی که با دولت عراق داریم،چه راهی را پیشنهاد میکنید؟ گفتم: شما هیأتی را تحت پوشش کارشناسان راهآهن به ایران اعزام کنید، از ایران هم کارشناسان راهآهن ما، هیات شما را از فرودگاه میآورند و بعد از یکی، دو دیدار که با آنها داشتند، شب از وزارت دفاع به محل اقامت میآیند و با نمایندگان شما مذاکره میکنند. در آن مقطع،در ایران هم رعایت نکات ایمنی به دلیل احتمال حضور جاسوسان حزب توده و همکاری مشهود آنان با ک.گ.ب.و نیز مصون بودن از دید ماموران احتمالی عراق بسیار ضروری بود. قرار شد بعد از آن که این هیأت از ایران برگشتند و لیست نیازمندیهای ایران را گرفتند،برای انجام مراحل بعدی من و ایشان با هم دیداری در ماه ژانویه 83 در کشور.... داشته باشیم.
همچنین وکیلی بود فرانسوی از دوستان من به نام «دوما» که قبلا برای بچههای ما در انجمن اسلامی شعبه فرانسه،زیاد کار میکرد. از سمپاتهای انقلاب الجزایر بود و رایگان برای بچههای انجمن اسلامی ایران وکالت میکرد. این آقا در آن مقطع، از مشاوران پرزیدنت میتران و وزیر نماینده فرانسه در استراسبورگ، مقر آن وقت اتحادیه اروپا بود.
احمدآقا که از رابطه دوستی من با آقای دوما خبر داشت به من گفت: با این شخص برو صحبت کن که چرا فرانسه این کار را انجام میدهد و به صدام کمک میکند؟ من هم با پاریس تماس گرفتم و قرار شد در دفتر وکالتش گفتوگوی محرمانهای با هم داشته باشیم. ساعت یازده شب آنجا رفتم و با او مذاکره کردم و گفتم شما دارید یک کشور چهل، پنجاه میلیونی مظلوم و با فرهنگ را به دولت عراق غیرمتمدن وحشی میفروشید؟ اینها اصلا نمیتوانند حتی بهره وامهایتان را به شما بدهند چه رسد به اصل آنها را. ایشان بعد از مدتی گفتگو گفت: بسیار خوب، من فردا صبح سر میز صبحانه با پرزیدنت میتران صحبت میکنم و نتیجه را خبر میدهم. همان وقت از او خداحافظی کرده و با قطار شب به دوسلدورف برگشتم.
هنوز ده، دوازده ساعت از این دیدار محرمانه نگذشته بود که به طرز شگفتآوری خبردار شدیم که ک.گ.ب. و جاسوسان آنها در ایران از محتوای مذاکرات باخبر شدهاند.به سید احمد آقای خمینی زنگ زدم که من همین امروز بر میگردم به تهران چون فعلا با این کیفیت و شرایط نمیتوان کار کرد.طولی نکشید که متوجه شدیم محل درز خبر،در کاخ الیزه بوده است. ظاهرا وزیر دفاع وقت فرانسه که از حزب کمونیست نزدیک به روسیه بوده و در مذاکرات دوما و میتران حضور داشته بود عامل درز خبر بوده است. البته حضور این وزیر در کابینه پرزیدنت میتران از همان ابتدا مورد اعتراض مقامات پیمان ناتو بود و کمیبعد هم کابینه را ترک کرد. قرار بعدی دیدار من با آقای دوما برای 17 ژانویه 83 در پاریس گذارده شد.
حال بر میگردیم به سفر کذایی من به آلمان، که در روز 8 ژانویه 83 بود و با این ماجرای تریاک که پیش آمد، من روز 17 ژانویه به فرانسه نرفتم و آن ملاقات انجام نشد. به هر حال، بعد از چند هفته درگیری برگشتم به ایران، بعد از آمدن من به ایران،چون دیگر دارای مصونیت دیپلماسی نمیشدم،غیابا دادگاهی تشکیل شده بود و مرا به سه سال زندان محکوم کرده بودند. وکلای من درخواست تجدیدنظر دادند و 9 ماه بعد با رأی دادگاه عالی تجدیدنظر فدرال،احکام دادگاه ایالتی دوسلدورف باطل اعلام و 240 هزار مارک هم برای پرداخت خسارت به من،تعیین شد.
این مساله تمام شد.اما سه، چهار ماه بعد، یکی از وکلای من زنگ زد که روزنامه «فرانکفورترآلگماینه» طی گزارشی نوشته که غواصان پلیس فدرال آمریکا،جسد شخصی را از دریاچه نیویورک بیرون کشیدهاند. این شخص جان. ام.پری نام دارد که حسب تحقیقات پزشکی قانونی و پلیس قضائی،او را در اوائل ژانویه با گلوله کشته و جسد او را با بستن وزنهای سنگین به پایش،در دریاچه نیویورک انداختهاند. همین خبر میافزاید که «F.B.I» معتقد است که این شخص، بر اساس یادداشت و برنامههای تقویمش،«... اواسط ماه ژانویه 83 با صادق طباطبایی قرار ملاقات داشته، اما به دلیل کشته شدن،به قرار خود با دیپلمات ایرانی نرسیده است...».
بر اساس گزارش ماموران تحقیق،چون کالیبر گلوله قاتل، شبیه کالیبر کلتهایی است که دیپلماتهای عراقی در اختیار دارند، نتیجهگیری آنها این بود که جان پری به وسیله جاسوسان ک.گ.ب. شوروی و یا دیپلماتهای عراقی کشته شده است تا بحث معاملات تسلیحاتی ایران با کشور.... منتفی شود.
حوادث و تحقیقات بعدی و نیز اعترافات چند تن از سران دستگیر شده حزب توده هم نشان از همین واقعیت داشت. اما این ماجرا چگونه پس از یک سال و نیم فاش شد؟ پلیس ضد جاسوسی فدرال سوئیس مدتها یک باند جاسوسی اروپای شرقی را زیر نظر داشت و طی یک سری عملیات هماهنگ و ضربتی در سه شهر زوریخ و برن و بازل که شرح آن مفصل است، به کیف یکی از افراد باند ـ که در صندوق امانات ایستگاه راه آهن برن قرار داشت ـ برخورد میکند. با قرار دادن کیف در زیر دستگاه ایکس ری، در آن یک کلت کمری میبینند. وقتی آن کیف را باز میکنند، در آن دو گذرنامه ایرانی، یک دسته کلید، مقداری تریاک و ماریجوانا و فتوکپی یک روزنامه ایرانی را مشاهده میکنند.
در میان آن دستهکلید، یک کلید شمارهدار و رمزدار خانهای بود که میشد از طریق آن با مراجعه به سازنده قفل و کلید، صاحب کلید و خانه را یافت. خانمی آمریکاییالاصل در شهر «برن» صاحب کلید و خانه بود.در پی احضار به اداره پلیس و مشاهده کلید منزل خود میگوید، یکی از این کلیدها دست دوست ایرانیاش آقای پرویز مظفری ـ مقیم فرانسه ـ است که هرگاه در غیاب او به برن آمد،راحت باشد و تعریف میکند که قبل از انقلاب به مدت ده سال در ایران بوده و در یک شرکت آمریکایی کار میکرده است و با آقای مظفری هم رابطهای عمیق و عاشقانه دارد.
پس از رفتن این خانم، تلفنش توسط پلیس کنترل میشود. چند روز بعد مظفری با او تماس میگیرد و ضمن اعلام قصد سفرش به برن طی دو روز آینده میگوید: «برو ایستگاه راهآهن و کیف مرا از صندوق امانات شماره فلان با پرداخت فلان مبلغ بردار و به منزلت ببر». در این لحظه این خانم میپرسد: «راستی کلید من که نزد توست کجاست؟» جواب میشنود که «در همان کیف است». در ضمن همین گفتوگو، آقای مظفری خبردار میشود که کیف لو رفته است. به خانم دوستش میگوید که فعلا تا خبر بعدی نخواهد آمد اما به او توصیه میکند: «اگر دوباره توسط پلیس احضار و بازجویی شدی،چیزی درباره قضیه دو سال پیش نگویی، چون در آن صورت،کماندوهای خمینی تو را میکشند». ضمنا این خانم فارسی هم بسیار خوب صحبت میکرده است.
بعد از شنیدن نوار و کلمه «کماندوهای خمینی»، ماموران ضد جاسوسی دوباره خانم را احضار کردند. این بار با وکیل خود میرود و اعتراف میکند که پرویز به من گفت که ما باید یک دیپلمات ایرانی را حذف کنیم و در این راه از تو کمک میخواهیم. هنگامیکه به فرودگاه زوریخ میآید، تو با او وارد گفتگو شو و او را سرگرم کن تا ما در کیف او بستهای بگذاریم و بیست هزار فرانک هم به تو جایزه میدهیم. البته در ابتدا این خانم منکر همکاری خود با آقای مظفری میشود.
میگوید: شب قبل،مظفری به خانه من آمد و روز بعد صبح از تهران به او زنگ زدند که مسافر پرواز کرده و یک پالتوی بارانی سفید و دو کیف دستی همراه خود دارد. رفتند فرودگاه. بر اساس اظهارات خانم،آنها موفق نمیشوند که در فرودگاه زوریخ این جابجایی را در کیف من انجام دهند، لذا یکی از افراد آنان به نام محمد باغستانی سوار همان هواپیما میشود و در فرودگاه دوسلدورف بسته را به فردی که اوهم عضو ک.گ.ب. بوده است میدهد. و بقیه ماجرا.
پرویز مظفری و محمد باغستانی از اعضای حزب توده بوده و در خارج از کشور زندگی میکردند. تحقیقات اطلاعاتی و امنیتی بعدی نشان داد که سرنخ ماجرا به ناخدا افضلی ـ فرمانده وقت نیروی دریایی ارتش ـ باز میگشت. زمانی که وکلای من با این اطلاعات به ایران آمدند و با دادستان کل وقت آیتالله صانعی دیدار کردند،چند روز از اعدام ناخدا افضلی ـ به جرم جاسوسی برای شوروی ـ گذشته بود. اما تحقیقات از دیگر افراد دستگیر شده حزب توده که در آن موقع در زندان بودند به یک سلسله اعترافات منجر شد.